پیش‌آمدهای عروسی!

حالا که پروسه‌های طاقت‌فرسا، پرتنش و پرماجرای پیدا کردن خونه، خرید وسایل، اسباب کشی و در نهایت عروسی رو پشت سر گذاشتم حس میکنم از منِ سابق دیگه چیزی باقی نمونده جز یک ویرانه‌ی غیرقابل تشخیص... مراسم عروسی که به اصرار شاه ماهی (پدر ح) برگزار شد، باعث تنش بین من و خانواده‌ی دریایی و در نتیجه بهم خوردن تعادل و صمیمیت در زندگی مشترک من و ح شد...

من و خانواده‌ام با توجه به سطح مالی معمولی ح و دریایی‌ها برای جلوگیری از هزینه‌های اضافی و حتی حاشیه‌های غیرقابل حذفی که توسط فامیل پیش میاد، پیشنهاد داده بودیم به جای مراسمِ غیر ضروریِ عروسی، همون هزینه صرف موارد ضروری‌تر مثل رهن بالاتر برای خونه، تعویض ماشین یا... بشه. اما شاه ماهی مصر بود که اگر عروسی نگیرم فامیل میگن عرضه نداشت برای پسرش یک مراسم بگیره!!! و در نهایت نتیجه‌ تبدیل به یک فاجعه شد...

اردک ماهی (خواهرِ ح) که یکی دو ماهی بعد از عقد ما، با عشقِ زندگیش عقد کرد، اون شب لباس سفید پوشیده بود!

تالار نه تنها برخلاف فیلم‌هایی که از سالنش بهمون نشون داده بود افتضاح، کوچیک و نازیبا بود، بلکه شام اشتباه و متفاوت با قرارداد برای مهمان‌ها سرو کرد. هزینه‌ی قابل توجهی برای دود موقع رقص عروس و داماد گرفته بود و دودش چیزی نبود جز دوتا لوله‌ وصل به یک دستگاه رها شده وسط سالن.

هدایای فامیل داماد به گفته‌ی دریایی ها طبق رسمشون متعلق به پدر داماد بود، بلافاصله بعد از اینکه کسی پاکتی به دست من میداد زن عموی ح میدوید از روی میز برمیداشت و فیلم‌بردار چیزی نمونده بود گریه‌اش بگیره!

شب بعد از برگشت به خونه انقد گریه و داد و بی داد کردم که ح برای آروم شدنمون یکی دو نخ سیگار گرفت و بعداً فهمیدم ته سیگار افتاده روی لباس عروس کرایه‌ایم و دامنش رو سوراخ کرده... و هزاران اتفاق دیگه که از حوصله‌ام برای شرح خارجه...

سفر با قوم شوهر

سفر با خانواده‌ی دریایی، شیرین، شور و تلخ بود... ح شیرین، محیط زندگی و خانوادگیشون شور، و خانواده‌ی دریایی و دخالت‌های ریز و درشتشون تلخ بود...

به دام افتاده در هزارچاله!

بعد از چندین روز گرمایِ سوزنده، امروز هوا کمی خنک‌تر شده... کولر اتاق رو خاموش کردم و پنجره رو باز گذاشتم. بی‌نهایت شلوغم این روزها... چه توی دفتر خاکستری، چه زندگیِ شخصی، چه زندگیِ مشترک! در واقع برای منی که همیشه زندگیِ یکنواخت، تکراری و کم هیاهویی داشتم، حالا کنار اومدن با این حجم از اتفاقات، چالش‌ها و گاهی تنش‌ها و... کار سخت و طاقت فرسایی شده...

اوضاع در دفترخاکستری بخاطر تغییرات پیشِ رو، روز به روز آشفته‌تر و بی‌ثبات‌تر میشه... هرروز یک ایمیل از شعبه‌ی اصلی می‌تونه کل کارهامون رو زیر و رو کنه... هرروز یک گزارش جدید، یک تنش جدید و یک قانونِ جدید... همه خسته‌ایم، تا می‌خوایم با یه موضوع کنار بیایم، مدیریت یا حلش کنیم چالش جدیدی ایجاد میشه... کارها و تصمیمات نصفه نیمه رها و روی هم تلنبار میشه... و حالا با شایعه‌هایی که برای تغییر مدیریت سر زبان‌ها افتاده، همه بخصوص روباه معلق، بلاتکلیف و سردرگم هستن...

شاه ماهی، پدرِ دریایی‌ها، با ذوق و اصرار به بهانه‌ی گرم شدن هوای شهر، شروع تعطیلات تابستونی و در نهایت مراسم ازدواج دخترخاله‌ی ح، از ماه‌ها پیش برای تیرماه، سفرِ خانوادگیِ دور و دراز و طولانی مدتی رو به زادگاهشون برنامه‌ریزی کرده... طبق پیشبینی‌ها قرار بود خانواده‌ی من هم در این سفر همراهمون باشن ولی بخاطر همزمان شدن عروسیِ دخترعمه‌ی من و دخترخاله‌ی ح، قرار بر این شد که خانواده بدون من برن شهرستان برای عروسی دختر عمه ام و من برای تغییر حال و هوا و مهم‌تر از اون آشنایی با اقوامِ همسر، قید عروسیِ دخترعمه‌ی خودم رو بزنم و به تنهایی و بدون خانواده تن به سفر با خانواده‌ی دریایی بدم و توی مراسم دختر خاله‌ی ح شرکت کنم... زبان و فرهنگِ متفاوتِ دریایی‌ها، پوشیدن یک لباس مجلسیِ مناسب بعنوان نوعروس، مسیرِ دور، مرخصیِ طولانی و غریب بودن بین آدم‌هایی که حتی یک کلمه از حرف‌هاشون رو متوجه نمیشم فقط بخش کوچکی از دل‌مشغولی‌های این چند روزمه...

علاوه بر همه‌ی این‌ها حالا که پروژه‌ی کاریِ ح نفس‌های آخرش رو می‌کشه و تایم آزادش بیشتر شده، زمان بیشتری رو توی شهر و در کنارِ منه... هفته‌ی گذشته رو از دوشنبه تا صبح شنبه باهم گذروندیم و اگر قبلاً شک داشتم، حالا مطمئن شدم بخاطر تفاوت‌های خانوادگی، روحی و شخصیتی که باهم داریم، هرچی زمان بیشتری رو باهم هستیم، چالش‌های جدیدتری هم بینمون ایجاد میشه!

زیرِ تیغِ اتفاقات

انقدر هم ریخته و آشوبم که حتی نمیتونم از حالم بنویسم! با وجود تلاشِ بی‌نتیجه‌ای که ح برای شناسایی و گره‌گشایی حالِ بدم داشت، هنوز حس میکنم تا خرخره توی باتلاقی گیر کردم که راه نجاتی ازش ندارم... از یک طرف بابا و بهانه‌های جدیدش برای بدخلقی‌هاش که کم کم داره ح رو هم وارد لیستِ آدم‌های همیشه متهمش میکنه، از یک طرف موضوعات ریز و درشتِ جهیزیه و مراسم عروسیِ قریب الوقوعمون و از طرفی مسافرتِ طولانیِ برنامه‌ریزی شده توسط خانواده‌ی دریایی که نه تنها باعث میشه ناگهانی ناچارا با گروه عظیمی از آدم‌های جدید ملاقات کنم بلکه مجبورم چند روزی دائما باهاشون باشم و این برای آدم منزوی و کم انعطافی مثل من یعنی کابوس و درنهایت جهنمی به نام دفترخاکستری که کار کردن در اون روز به روز برام غیرقابل تحمل‌تر میشه...

دست و پا میزنیم

انگار تمام جنبه‌های زندگیِ من، روابطم، تجربیات کاریم، انگیزه‌هام و در نهایت ازدواجم، همه شبیه یک نمودار زنگوله‌ای هستش... از نقطه‌ی صفر شروع میشه کم کم اوج میگیره و وقتی به قله رسید طی چشم بهم زدنی، روند نزولیش رو شروع می‌کنه تا جایی که دوباره میرسه به همون صفر!

طبق قرارِ خانواده‌ها فاصله‌ی بین عقد و عروسیِ من و ح یکساله... و حالا که ۶ ماه از عقد گذشته، حس میکنم دیگه به اوج رسیدیم و با شروع پروسه‌ی خرید لوازم و عروسی و پیدا کردن خونه و... داریم وارد فازِ فرسایشی میشیم...

در واقع اگر زندگی فقط نگاه‌های عاشقانه، تکرار طوطی‌وارِ جمله‌ی دوستت دارم یا گرفتن دستِ همدیگه پشت فرمون بود، من و ح زوج خوشبختی بودیم... ولی اگر اساسی‌ترین موضوعاتِ ازدواج رو، مسائل مالی و اتفاقاتِ زناشوییِ داخل اتاق خواب فرض کنیم، ما مشکلات جدی و خانمان براندازی داریم‌‌‌‌... مشکلاتی که من یکی دو هفته بعد از عقد بلافاصله از وجودش خبر دار شدم، حتی یک بار با وجود ترسم از موندن توی خونه بابا، ناچارا به ح گفتم: "بیا جدا شیم! دوران عقد برای شناخته و ما باهم خیلی فرق داریم، خانواده‌هامون فرق دارن، طرز فکرمون فرق داره، حتی زبونمون متفاوته!" اما بعد با دیدن اشک‌هاش و تجسم آینده‌ای که بعد از جدایی در عقد برام رقم میخوره، منصرف شدم و از تصمیمم عقب نشینی کردم...

حالا من می‌دونم که این تبِ غیرواقعیِ علاقه بین من و ح خیلی زودتر از اونکه فکرش رو میکنیم فروکش می‌کنه و به نقطه‌ی صفرمون میرسیم... با این حال مثل کسی که بعد از شکستنِ قایقش وسط اقیانوس، برای نجات چنگ میزنه به یک تخته پاره، چک زدم به ته مونده‌های زندگی بدون اینکه بدونم نجات پیدا میکنم؟ یا بالاخره بعد از این همه دست و پا زدن غرق میشم...

امواجِ محبتِ خانوادگی

دیروز عصر وقتی از دفترخاکستری برگشتم، هیچکس خونه نبود.‌‌.. برخلاف اکثر روزها که مامان باقی‌مونده‌ی ناهار ظهرشون رو برام نگه‌میداره، روی گاز یا داخل یخچال هیچ غذایی نبود... به مامان زنگ زدم که بپرسم شام چی بخورم؟ رد داد... پیام داد بیرونیم‌. پرسیدم کجا؟ گفت: "وااااای خیابون!" از سرناچاری یه نیمرو درست کردم و خوردم، گرفتگی عضلات، تغییرات هورمونی و علائم pms اونقدر شدید بود که ساعت ۸ به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم... به ح پیام دادم که میخوام بخوابم تا صبح... میخواستم گوشی رو کنار بذارم که شاه ماهی (پدرِ ح) تماس گرفت و روز دختر رو بهم تبریک گفت... اولین نفری بود که تبریک می‌گفت! نه ح، نه خانواده‌ام نه همکارها، هیچ کدوم چیزی نگفته بودن... ۸ و نیم بدون اینکه هیچ کدوم از اعضای خانواده رو ببینم خوابم برد...

امروز عصر داشتم به مامان میگفتم: "بازم دَمِ شاه ماهی گرم که یه تبریک گفت ولی نمی‌دونم چرا سفره ماهی (مادرِ ح) زنگ نزد؟" بعد صدای ماشینِ بابا اومد، اولش از همون دم در با تشر به مامان توپید که چرا "این دختره" کفش‌هاش رو نذاشته توی جاکفشی؟

من نشسته بودم توی اتاقم روی تخت، صداش از پذیرایی میومد، هنوز لباساشو درنیاورده بود، اومد دم اتاق پرسید: "این بچه کجاست؟" (من رو می‌گفت) اومدم دم در اتاق، چشمش بهم افتاد بدون سلام و احوالپرسی با یه لحن جدی گفت: "چرا پولو نزدی؟" هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:"من که گفتم یکم یا دوم که حقوق بدن میریزم براتون..." بعد خیالش راحت شد و رفت...

داشتم شام میخوردم، وسطاش بغضم رو هم قورت دادم و به مامان گفتم :"من داشتم فکر میکردم کاش مامان ح هم بهم روز دختر رو تبریک می‌گفت، درحالیکه بابای خودم، اصلا تبریک به درک، بدون سلام اومده سراغ پول میگیره... خوبه هنوز تو این خونه‌ام... انگار قراره جایی فرار کنم..."

چطور میتونین؟

نمی‌فهمم مردم چطور با زندگی کنار میان؟ یا این انرژی لازم برای دید و بازدید آدم‌های پوچی که به جز بارِ روانی چیز دیگه‌ای بهت نمیدن رو از کجا میارن؟

قراره امشب خانواده‌ی دریایی برام عیدی بیارن! و من طوری کلافه، بی‌حال و خالی‌ام که انگار همه‌ی انرژی وجودم رو دیشب موقع تحویل سال روبروی مقبره‌ی طلایی و صبح درست وسطِ خونه‌ی بابابزرگ، خرج کردم و دیگه چیزی برام نمونده... مامان مدام اصرار میکنه:"ف، لباس بپوش!" "ف، آماده شو!" "ف، این چه ریختیه؟" و برای من همین که بتونم خودم رو به دستشویی برسونم یعنی جون کندن!

مردم چطور کنارِ دیگران این صبح‌های کذایی رو به شب می‌رسونن؟ حس میکنم نیاز دارم ۲۴ ساعت متوالی مطلقاً از هر نوع انسان، حیوان و جنبنده‌ای دور باشم...

دوای درد؟

بیشتر از ۲۴ ساعت متوالیه که نمیتونم از تخت جدا شم حتی برای دستشویی رفتن! و این بار دلیلش فقط تنبلی، خستگی، عادت ماهیانه یا افسردگی نیست، مریضم! حالت تهوع دارم و بدنم مثل گوشتِ در حال بخار پز شدن، سست و در آستانه‌ی فروپاشیه!

دیروز ناهار رو خونه‌ی دریایی‌ها بودیم و درست چند دقیقه قبل از اینکه در خونشون به روم باز بشه، این مرضِ مزمن یقه‌ام رو گرفت. بعد ناهار وقتی ح من رو به خونه میرسوند حس میکردم چیزی نمونده معده‌ام با تمام محتویاتش از حلقومم بزنه بیرون! ح دستم رو می‌بوسید، می‌پرسید "میخوای بریم دکتر؟" و نگران نگاهم میکرد... اما نه... آدم‌ها مسکن یا دوای دردِ همدیگه نیستن... آدم‌ها فقط میتونن وقتی درد می‌کشی دستشون رو روی شونه‌ات بذارن، برسوننت دکتر، برات قرص و یک لیوان آب بیارن... اما اینکه از حضورشون انتظار درمان داشته باشی، توقعِ بی‌جائیه...

چند خیابون مونده به خونه ازش خواستم سریع تر برونه یا هروقت گفتم با احتیاط بزنه کنار، بعد به محض اینکه رسیدیم خداحافظی سر سری‌ای کردم و خودم رو انداختم توی خونه، به مامان گفتم "دارم بالا میارم" و هجوم بردم سمت دستشویی! چند دقیقه بعد وقتی موفق شدم خودم رو جمع و جور کنم و با چشم‌های اشکی، صورت سفید مثل گچ و بدن لرزون و بی‌جون از دستشویی بیام بیرون، بابا، مامان و کبریت بی‌تفاوت پای سفره مشغول ناهار بودن... و هرچند می‌دونستم آدم‌ها دوای درد نیستن اما همه‌‌ی چیزی که اون لحظات میخواستم، یک تقه به در دستشویی یا حداقل پرسیدن این سوال بود که "چیزی لازم نداری؟" اصلا "خوبی؟" "میخوای برسونمت دکتر؟" "فلان قرص رو میخوری برات خوبه؟" اما هیچی... مثل اسبی که بعد از دوندگی زیاد به اسطبلش برگرده، رفتم توی اتاق و خودم رو پهن کردم روی تخت و مأیوسانه و دل‌آزرده به این فکر کردم که شاید یک جورایی ح از خانواده‌ای که سال‌ها باهاشون بودم، برای من مفیدتر و تسکین دهنده‌تره... چرا که هرچند دوای درد نیست، اما حداقل دستش رو از شونه‌ام دریغ نمیکنه...

حِ دور

رابطه‌ی من و ح به ظاهر و در نظر دیگران کاملاً ایده‌آل و عالی پیش می‌ره... طوری که دیشب موقع خرید تنقلات توی سوپرمارکت، فروشنده بارها تکرار کرد "خوش به حالتون"... یا وقتی منتظر آسانسور ایستاده بودیم و با وجود خستگی می‌گفتیم و می‌خندیدیم، یا توی مغازه‌ها گشت می‌زدیم مردم با تحسین، کنجکاوانه و گهگداری با حسرت بهمون نگاه می‌کردن، لبخند میزدن و در نهایت بعضی‌ها بخاطر فر بودن موهامون یا خاص بودن جزئیات چهرمون، با ذوق و خنده بهمون میگفتن: "چقدر بهم میاین!"

اما تو همه‌ی این لحظه‌ها انگار فقط منم که می‌دونم پشت صحنه‌ی زندگیمون چقدر وحشتناک و عجیبه! شدم شبیه بازیگری که در برابر هزار چشمِ قضاوت‌گرِ کنجکاو، ماهرانه نقش بازی می‌کنه و کسی از زندگی شخصیش خبر نداره...

شرایط شغلی ح طوریه که فقط آخر هفته‌ها توی شهر و کنار منه، بخاطر همین معمولاً هفته‌ای یکی دوبار میبینمش که هرچند از بعضی نظرها خوبه که مثلاً نیازی نیست زیاد با خانواده‌اش رفت و آمدی داشته باشیم و به لطف رفت و آمد کم حاشیه‌ زیادی هم نداریم، ولی از طرفی هم باعث شده بعد از گذشت حدوداً سه ماه از عقدمون، هنوز به ح، به اینکه همسرمه نه یک دوست و... عادت نکرده باشم و برام غریبه باشه...

یکی از نقاط تاریک رابطمون اینه که بخاطر همین ملاقات‌های هفته‌ای، ح تا به حال من رو بدون آرایش، شلخته یا با لباس‌های راحتی و شدیداً نامتناسبی که اغلب توی خونه می‌پوشم، ندیده... روزهایی که شدیداً خسته یا مریض و درب و داغونم رو ندیده، از روزهایی که افسردگی خیمه میزنه روم طوری که نمیتونم حتی بلند شم و تا دستشویی برم و مثل یک تیکه گوشت بی‌جون روی تخت می‌افتم خبر نداره... از اینکه تو همین مدت کوتاه چه دعواهایی با بابا کردم، اینکه چطور خانواده‌ی خودم دلم رو شکستن، اینکه چقدر بین کسایی که باید عزیزترین آدم‌های زندگیم باشن، تنها و بی کس و کارم... از همه‌ی این حقیقت‌های تلخ بی‌خبره و در نهایت همه‌ی این‌ها باعث شده نه فقط من، بلکه بیشتر از من، خودش متوجه فاصله‌ی هضم نشده‌ی بینمون بشه...

نود و شش روز!

آقای سیب زمینی، آبدارچیِ دفتر خاکستری، در رو باز گذاشته و محوطه‌ی جلوی دفتر رو آب و جارو میزنه... هوای مطبوعی آغشته به حال و هوای بهار از چهارچوب درِ سبزِ فلزی هجوم میاره به راهروی تاریک و باریکِ دفتر...

جلوی در می‌ایستم و درحالی که بوی خاک نم زده رو توی ریه‌هام حبس میکنم وحشت زده به این فکر میکنم که زندگی مثل یک هیولای سیاه روحِ من رو بلعیده! در عرض سه ماه و یک هفته‌ای که از عقدم میگذره نه تنها به ح و زندگی متأهلی دل ندادم و عادت نکردم، بلکه با خود قبلیم هم غریبه شدم! جوری که وقتی توی آینه نگاه میکنم، انگار به جای اون منِ همیشگیِ پر و لبریز از همه چی، یک پوسته‌ی خالی و بی‌جون از خودم رو میبینم...

ح هنوز ذوق و شوق داره، دستم رو میگیره، زیاد به صورتم نگاه میکنه، محبت میکنه، قربون صدقه میره و بدخلقی‌هام رو مظلومانه تحمل میکنه... اما من مسخ شده و مات و مبهوت روزهارو شب میکنم، از سر ناچاری گهگداری به خانواده‌ی دریایی سر میزنم، چالش‌های لعنتیِ ارتباط با خانواده‌ی شوهر رو به دندون میکشم و همچنان با بابا و مامان درگیر کشمکش‌های ریز و درشتی هستم که نمیتونم با ح درباره‌اش حرف بزنم... بنابراین روز به روز بیشتر احساس تنهایی و غرق شدگی میکنم!

مسلخ زیبا ۱

حال این روزهام شبیه صبح روز بعد از شام غریبانه! درست مثل انبوه شمع‌هایی که شب با هزار امید و آرزو روشن شدن و نور زرد و نارنجی چشم‌نوازشون رو به رخ کشیدن، و صبح روز بعد همه سرد، خاموش، نصفه نیمه یا شکسته، رها شده و متروکه، فراموش میشن...

مثل دختربچه‌ای بودم که توی رویاهام خودم رو در لباس عروس، کنار یک مرد کت شلواری تصور میکردم، زیبا، دلفریب و مرکز توجه! به خودم می‌گفتم بعد از ازدواج خیلی چیزها عوض میشه... طوری که وقتی به صورت اصلاح شده‌ام توی آینه نگاه کنم تصویر جدیدی از خودم ببینم یا وقتی به دستم نگاه کنم، برق حلقه‌ی طلایی رنگم چشمم رو بگیره و یادم بندازه خیلی چیزها تغییر کرده...

اما شبی که توی لباس سفید، آرایش کرده، دسته گل صورتی و قرمز به دست، با حلقه‌ی طلایی توی انگشتِ دست چپ، کنار یک مرد کت شلواری ایستاده بودم، انگار هیچ چیز عوض نشده بود... هنوز همون آدم بودم، سنگین، نگران، دل‌زده و خسته، این بار اما زیباتر از همیشه و با لباس پف دار سفیدی که از بقیه مهمون‌ها متمایزم میکرد... بابا اما گونه‌هاش گل انداخته و لبخندهاش به پهنای صورت بود، خبری از ابروهای همیشه گره خورده و اخم عمیق روی پیشونیش نبود، و حتی بعد از اصرار اطرافیان یک قر ریز هم داد! مامان چهره‌اش همچنان سرد و بی‌روح با هاله‌ای از نگرانی... ته محبتش رو وقتی برای پرو لباس رفته بودم و اولین بار توی لباس سفید من رو دید، با یک بوس کوچیک روی گونه‌ام و گفتن جمله‌ی "انشاالله خوشبخت بشی" نشون داده بود و توی جشن همچنان مثل یک کوه یخی، شبیه مجسمه‌ی وسط میدان مادر، یک گوشه دور از همه ایستاده بود و به مهمون‌ها خوش‌آمد می‌گفت... و کبریت برادر ساکت و دوست داشتنیم که تو همه‌ی زندگیم تنها کسیه که با تمام وجود دوستش دارم... اون شب بی‌حال و مریض بود... بهم نگاه نمیکرد و توی عکس‌ها لبخند نمی‌زد و من ته دلم امیدوارم بودم شاید حداقل کبریت برای من ناراحت باشه...

محرابِ عروس‌ها

اطرافمون پر بود از عروس‌هایی با چادر رنگی‌های سفید، دامادهایی با کت شلوار های اتو کشیده، سجاده‌های جفت جفت پهن شده و چهره‌های ذوق زده‌ و گاهی نگرانِ خانواده‌ها...

ما دو زانو نشسته بودیم روی سجاده های ترمه‌ی نیلی رنگ... رو به یک آینه‌ی نقره‌ای، لباسِ تنم یک مانتوی آبی با شلوار خاکستری... مامان چادر سفید با گل‌های آبیِ آسمانی که مادر ح برام آورده بود رو روی سرم انداخت و قرآن فیروزه‌ای رنگی که برای بله‌برونم آورده بودن رو به دستم داد، بابا نشون صفحه‌اش رو گذاشته بودی روی سوره‌ی الرحمن می‌گفت عروسِ قرآنه...! ح که کت شلوار سورمه‌ای رنگی به تن داشت، سمت چپم نشسته بود... توی آینه بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود... بعد با خودم فکر کردم لباس‌ها، سجاده‌ها، آینه و... انگار همه چیز به طرز عجیبی به رنگ آبی و خاکستری بود... آبی به رنگ چشم‌های ح و خاکستری به رنگِ دلِ من!

شیخِ چاقی که موهاش از زیر عمامه‌ی سفیدش بصورت چتری و ناشیانه‌ای روی پیشونیش ریخته‌ بود، چیزهایی رو خوند و بعد اسمم رو صدا زد و پرسید: "وکیلم؟" وقتی با اجازه بله میگفتم، به چهره‌ی مامان یا بابا نگاه نکردم یا حتی به تصویر خودم یا ح توی آینه یا به آیه‌های قرآنی که بین دستام باز بود... اون لحظه به نفرتِ دیرینه‌ام از بابا، به ترسِ مبهمم از آینده یا به حسِ نداشته‌ام به ح، به هیچ چیز فکر نمی‌کردم... انگار مغزم خسته، مردد و مبهوت، جایی درست بین گذشته و آینده گیر کرده بود... مسخ شده شبیه عروسک خیمه شب بازی که اختیارش دست خودش نیست، خودم رو سپرده بودم به دست‌های یک عروسک گردانِ مرموز و نامرئی...

بعد دیگه ادامه‌ی حرف‌های شیخ یا بله گفتن ح رو نشنیدم... قلبم شبیه پرنده‌ی توی قفس افتاده به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید طوری که وقتی دست چپم رو به سمت ح دراز کردم، لرزش محسوسِ دستام همه رو به خنده انداخت... ح دستم رو گرفت و همینطور که حلقه رو توی انگشتم می‌انداخت، ذوق زده و زیر چشمی به صورتم نگاه کرد و من حتی نتونستم سرم رو بلند کنم تا حداقل صورت مردی رو که با یکی دو جمله‌ی عربی محرم و همسرم شده بود، ببینم!

ابری!

چند ساعتی از رفتن خانواده‌ی دریایی میگذره، مامان گل‌های رز سرخی که بین کاغذ کاهی رنگ پیچیده شده رو گذاشته توی آب و بوی عطر گل‌ها فضای پذیرایی رو پر کرده...

از صبح بی‌وقفه بارون باریده و بابا فکر می‌کنه این نشونه‌ی خوبی از رحمت الهیه...

و من درحالی که دوتا پتو روی خودم انداختم و هنوز میلرزم به ح فکر میکنم... به اینکه خیال میکردم وقتی توی کت شلوار ببینمش شاید دلم بلرزه و قلبم به تپش بیوفته اما نه تنها امشب حتی نتونستم نگاهش کنم، بلکه وقتی نگاهم میکرد حس میکردم دارم غرق میشم!

مردن در هوای بارانی

ایستادم روبه‌روی یک ساختمون چند طبقه‌ی قدیمی با نمای سیمانی... تو کوچه‌ی خلوتِ پشت ایستگاه، زل زدم به پنجره‌های درب و داغونِ ساختمون، به واحد‌های خالی و تاریک، به پرده‌های سفیدِ چرکِ کنار زده شده، گلدون‌های بدون گلِ پشت یک پنجره‌، رد زردِ نم و رطوبت و ترک‌های واضحِ روی دیوارهاش...

بارونِ ریزی که روی پالتوی مخملیِ مشکیم می‌باره هوا رو سرد اما تازه کرده... نفس‌های عمیق تو هوای مرطوب، سکوتِ حاکم بر ساختمونِ روبه‌روم، بوی نمِ کپه خاکِ توی کوچه و دومین نخ سیگار... هیچ کدوم حالِ آشوبم رو خوب نمیکنه...

امشب که خانواده‌ی دریایی برای صحبت‌های نهایی میان خونمون، و حقوق ضمن عقدی مثل حق طلاق و حضانت و خروج از کشور، که ح صراحتا باهاش مخالفت کرده، و تنش‌هایی که بابت این‌ها بینمون پیش اومده، باعث شده بیشتر از قبل نسبت به این وصلت دلسرد و بی‌میل بشم... مامان اما همچنان خوشحاله و بابا همچنان قهر... مامان میگه پافشاری روی حقوقی که به دردت نمیخوره نکن، و بابا گفته به من مربوط نیست زندگی خودشه...

دلم می‌خواد همین الان توی این کوچه که هر ده دقیقه یک نفر لخ لخ کنان ازش رد میشه، کنار همین درختی که نمیدونم اسمش چیه و زیر همین کپه خاکی که نم کشیده، دفن بشم و بمیرم تا شاید از این حس تنهاییِ مفرط خلاص شم و از خدا بپرسم چطور میتونه موجودی رو که خودش خلق کرده، اینطور بی‌پروا و بی‌اعتنا رها کنه توی زمینی که انقدر بوی تعفن میده؟

چاهِ من

فضای اتوبوس طوری از بوی انواع عطر و ادکلن پر شده بود که آدم حس می‌کرد توی سالن عروسی نشسته... دخترهایی که موهاشون رو دم اسبی بستن و شال رو روی شونه انداختن، خانم‌هایی که چادرهاشون رو سفت چسبیدن، چندتایی خانوم با مانتو شلوارِ اداری و آرایشِ ماسیده، یکی دو تا دخترِ کم سن و سال با آرایشِ تازه و غلیظ... و من که ولو شده بودم روی یکی از صندلی‌های انتهایی، چسبیده به شیشه‌ی بزرگ و تمیزِ اتوبوس و بغضِ سمجی که از صبح گلوم رو فشار میداد، قورت می‌دادم...

حالم شبیهِ کارتنی بود که روش نوشته "شکستنی است، با احتیاط حمل کنید" اما تمام روز در خلال یک اسباب کشیِ وحشیانه، بی‌احتیاط و عمدا پرت شده باشه این طرف و اون طرف... شکسته بودم، ضربه خورده، پخش و پلا، از هم گسیخته و دور ریختنی...

بیرون از اتوبوس، هوا سرد بود، آسمون آبیِ نفتی و بادِ نسبتا شدیدی شاخه‌ی درخت‌هارو تکون می‌داد... دلم می‌خواست ذراتِ متلاشی شده‌ی خودم رو رها کنم توی خیابون و به خونه نرسم... دلم میخواست مثل یک مداد شمعیِ قرمز، کشیده بشم روی دیوارها، روی آسفالت خیابون، روی تابلوها یا ویترینِ مغازه‌ها و جایی نرسیده به خونه، تموم بشم...

جواب پیام‌های ح رو یکی در میون و به کوتاه‌ترین شکل داده بودم... و وقتی گفته بود: "قربونت برم که حالت امروز خوب نیست، البته دلیلش رو می‌دونم، خیلی خانومی که تو این شرایطت منو تحمل میکنی" من مثل کسی که همه‌ی روز جنگیده و کل تنش از جنگ زخم برداشته، و دیگه خسته شده، سپر انداخته بودم و بغض کرده بودم که چرا انقدر بَدَم؟ بغض کرده بودم از فکر اینکه چی میشه اگر به قول مامان، ح فقط یکی دو ماه بتونه اخلاق گند من رو تحمل کنه و بعد که براش از تازگی دراومدم، هیولای پشتِ نقابِ من رو ببینه؟

امشب وقتی کنار پنجره‌ی اتوبوس نگاهم رو روی خیابون‌ها می‌کشیدم، وقتی از کوچه‌ پس کوچه‌های تاریک، ته مونده‌های خودم رو به خونه می‌رسوندم، وقتی قاطعانه سر مامان فریاد میزدم که: "حاضرم قسم بخورم نه تنها هیچ حسی به ح ندارم، بلکه از نوع حرف زدنش، از طرز لباس پوشیدنش و از کارها و رفتارهای احمقانه‌ی بچه‌گانه‌اش، متنفرم! اما فقط می‌خوام از شر بابا خلاص شم چون دیگه نمیتونم حتی برای یک ثانیه تحملش کنم! و ازدواج با ح تنها کور سوی امید منه... حتی اگر دوماه بعدش جدا شم..." وقتی خودم رو روی تخت ولو کردم، و حالا که دارم این متن رو می‌نویسم... امشب تو همه‌ی این لحظه‌ها حالِ کسی رو داشتم و دارم که لبِ یک چاهِ تاریک ایستاده و می‌خواد برای فرار از هیولایی که داره دنبالش میکنه، بپره توی چاه...

صبح بعد از هاری

هوای امروز معمولیه... کمی سایه کمی آفتاب، آسمون صاف و بدون ابر، با یه نسیم خنک... حالم هنوز همون کثافتِ دیشبه... نمیدونم چطور به ح که پرسیده: "با خانواده‌ات حرف زدی؟ فهمیدی برنامه‌هامون چی شد؟" جواب بدم که نه تنها حرف نزدم بلکه قصد هم ندارم فعلا حرفی بزنم...

دلم یه شب طولانی میخواد، یه مستیِ سنگین طوری که فرداش یادم نباشه چی گذشته...

هاری!

امشب وقتی من و کبریت، دم غروب همراهِ هانی مشغول پرسه زدن در خیابون‌ها بودیم، مامان و بابا توی خونه منتظرِ رسیدن خانواده‌ی دریایی بودن! قرار بود بیان که از مامان و بابا اجازه بگیرن برای انجامِ مراحل اصلی و نهاییِ خواستگاری... و چون خود ح همراهشون نبود من و کبریت هم از خونه زدیم بیرون که بزرگترا باهم تنها و راحت باشن!

ح صبح پیام داده بود که از استرسِ شب تپش قلب داره، هزارتا سوال پرسید که مطمئن بشه من بهش اعتماد دارم، به نظرم بی‌عرضه نیست، میتونم بهش تکیه کنم و... من اکثر روز رو خوابیده بودم، به سوالاتش با بله و خیر جواب داده بودم و حالا یک ساعت مونده به دیدارِ خانواده‌ها بدون اینکه به نتیجه یا اتفاقاتی که ممکنه بیوفته فکر کنم، توی ماشین کنار هانی و کبریت نشسته بودم، صدای ضبط رو تا آخر بالا برده بودیم، بلند بلند می‌گفتیم و می‌خندیدیم و پسرهای خوش‌تیپ توی ماشین‌های مدل بالا رو دید می‌زدیم که مامان زنگ زد و گفت: "بابا اومده بیرون شیرینی بگیره، حواستون باشه!" روسریم رو کشیدم جلو، شیشه رو دادم بالا، صدای ضبط رو کم کردیم و توی صندلی فرو رفتم چرا؟ از ترسِ اینکه مبادا بابا مارو ببینه! در واقع من رو ببینه... با آرایش و روسریِ عقب رفته توی ماشینی که صدای ضبطش بلنده! هانی به شوخی می‌گفت: "خوبه که زید همراهمون نیست!" من میگفتم:"همه توی خیابون سرلخت میگردن اونوقت ما هنوز باید از بابامون بترسیم..."

یکی دو ساعت بعد خونه‌ی خاله منتظر آماده شدنِ شام بودیم. هیچکس جز من و کبریت از ماجرای خانواده‌ی دریایی خبر نداشت... با هانی درباره‌ی روابطِ داغونمون و اینکه چرا کسی نمیاد مارو بگیره حرف می‌زدیم... هانی می‌گفت دلش میخواد ازدواج کنه که سرکار نره و اعتقاد داشت تو این دوره زمونه آدم فقط باید با کسی ازدواج کنه که پولدار باشه! من میگفتم طرف باید خوش قیافه باشه! و ته ذهنم به اینکه ح نه پولداره نه خوش قیافه فکر می‌کردم... بحث گرم شده بود که مامان پیام داد: "رفتن". بعد از شام وقتی هانی مارو می‌رسوند خونه، ح پیام داد، حالم رو پرسیده بود و گفته بود که: "حالش توپِ توپه..." رسیده بودم خونه، بدون اینکه بپرسم چرا، جواب داده بودم که: "خداروشکر که خوبی، ما هنوز خونه‌ی خاله‌م هستیم..." و بعد وقتی مامان میخواست بیاد توی اتاق بهش تشر زدم که فعلا حوصله ندارم! چون برام مهم نیست که چی شده... می‌تونم حدس بزنم که احتمالا بابا از خدا خواسته، من رو مثل گوشتِ قربونی انداخته جلوی خانواده‌ی دریایی... و مامان که دائم اصرار داره نباید مهریه رو بالا بگیم، نباید تیکه‌های زیادی بخوایم و باید همه چیز رو ساده بگیریم تمام مدت یک لبخند مسخره به لب داشته و همه چیز به خوبی گذشته...

نمی‌دونم دقیقاً امشب چه مرگمه... فقط می‌دونم که از همه بیزارم...

شکافِ بین ما

بیشتر از نیم‌ساعته که افتادم روی تخت بنفش، پتو رو محکم پیچیدم دورم، خودم رو بصورت جنینی مچاله کردم و به نورِ نارنجیِ بی‌حالی که پنجره و پرده‌ی سفیدش رو روشن کرده، نگاه میکنم. درد و کوفتگی طوری به بدنم مسلط شده که انگار تمام روز زیر آوار بودم و حالا تختِ کوچیکم مثل یک گورِ سرد و تاریک تنِ نیمه جونم رو بغل گرفته!

بیرون از اتاقم، زندگی به شکل پر سر و صدایی در جریانه درحالی که توی این اتاق زندگی مثل یک جسد بی‌جون وسط سردخونه، منجمد شده و دیگه امیدی بهش نیست...

ظهر بعد از کار ح اومد دنبالم و رفتیم پیکنیک! ناهار گرفتیم و بعد توی یه کوچه‌ی خاکیِ نسبتا خلوت در حوالیِ شهر، کنار یک رودخونه‌ی کوچیکِ کم آب، زیر سایه‌ آفتابِ چندتا درخت زیراندازمون رو انداختیم. بعد از ناهار ح برای چای آتیش روشن کرد، با هزار دنگ و فنگ و بصورت ناشیانه‌ای قلیون چاق کردیم و بعد ح با چشم‌های روشنش که زیر نور آفتاب شبیه دوتا اقیانوسِ زلالِ آروم بود، بهم زل زد و گفت: "به نظرت فردا شب که مامان بابام بیان خونتون چی میشه؟"

بی‌حوصله بودم، از وقتی دیده بودمش دائم بی‌اختیار و غیرعمد، غر زده بودم و مثل یک سگِ هار پاچه گرفته بودم و اون به شکل عجیبی صبوری کرده بود، لبخند زده بود، ناز کشیده بود و همه‌ی بدخلقی‌هام رو گذاشته بود پای نزدیک شدنِ دوره‌ام...

اما واقعیت این بود که انگار امروز، تو چند ساعتی که کنار ح بودم، جنگِ همیشگیِ طاقت فرسایی که از وقتی یادمه توی وجودم بوده رو نمی‌تونستم مثل همیشه مخفی کنم... با لحنی بین شوخی و جدی جواب دادم:"ممکنه بابام بگه نه!"

شبیهِ فروریختنِ یک ردیف دومینو با یک ضربه‌ی کوچیک، از هم وا رفت... پرسید:"خودت چی؟ ممکنه بگی نه؟" شده بودم جادوگر شهر اُز، بی‌رحم و خبیث! جواب دادم: "آره خب، من هنوز بهت جوابی ندادم که... همه چی ممکنه..."

پاهاش رو جمع کرد توی بغلش، اقیانوسِ چشم‌هاش رو رگ‌های قرمزِ زیبایی محاصره کرد و گفت: "اگه نشه من می‌شکنم... وسایلم رو جمع میکنم برای همیشه میرم بندر..."

دلش می‌خواست حرف‌های جدی بزنه... ولی با کی؟ منی که برای غرق نشدن، چنگ انداخته بودم به تخته پاره‌ی کوچیکی وسط یک دریایِ طوفانی؟

و حالا توی این اتاق، منم و دنیای تاریکم و فکرِ ح که روشنیِ قلبِ پاک و روحِ ساده‌اش انقدر زیاده که چشمم رو میزنه... من عادت دارم به آدم‌های پر خط و خالِ تیره، به راه رفتن توی تاریکی روی لبه‌ی پرتگاه، به قفسِ بابا، به خودآزاری، ناامیدی و انزجار از همه چیز... حالم شبیهِ خفاشیه که توی روز نمی‌بینه! شبیه زندانیِ مفلوکی که بعد از ماه‌ها سر کردن توی انفرادیِ تاریک، حالا آزادش کردن توی هوای آزاد!

سردرگمم، زندگی کردن توی دنیای ح رو بلد نیستم، می‌ترسم...

پشت پرده‌‌ی زندگی

اتوبوس رو درست کمی قبل از اینکه به ایستگاه برسم، از دست دادم. تا رسیدن خطِ بعدی، باید حداقل ۱۵ دقیقه صبر میکردم. بی‌هدف و کلافه از پلکان سیمانیِ پشت ایستگاه بالا رفتم، رسیدم به فضایی سکو مانند که یک سمتش مشرف می‌شد به خیابون و ایستگاه اتوبوس و از سمت دیگه می‌رسید به یک کوچه‌ی خلوتِ باریک...

دم دمای غروب بود و رنگ آسمون نیلیِ دلگیر، پارسال همین موقع‌ها برای چند ماهِ متوالی، هرروز بعد کار میرفتم پیش گربه! تو هوای خنکِ پاییز یا هوای سردِ زمستون خیابون‌هارو گز میکردیم، میخندیدیم، ذرت میخوردیم، زل می‌زدیم به بخارِ سیالِ روی فنجون‌های قهوه، سیگار میکشیدیم و خستگیمون رو کنار هم دود می‌کردیم... و روز بعد دوباره طوطی وار همین کارهارو تکرار میکردیم...

یک نخ سیگار روشن کردم، یادم افتاد یه روز که توی پارک مرکزی سیگار می‌کشیدم یک پیرمرد ایستاد جلوم و گفت: "نکش! حیفِ تو نیست؟" از چهره‌ی مهربون، دلسوز و دوست داشتنیِ پیرمرد خوشم اومده بود و جواب داده بودم: "بخدا همین یه نخ رو دارم فقط! دیگه نمیخوام بکشم، آخریشه" ولی با اصرار می‌گفت: "نه این تموم بشه دوباره می‌خری! این کارو با خودت نکن.‌‌.." راست می‌گفت! دوباره خریده بودم! هربار به جای یک پاکت، فقط دو سه نخ و به بهانه‌ی آخرین نخ! هربار خودم رو گول می‌زدم... حتی این بار که متلاشی، خسته و پریشون ایستاده بودم روی بلندیِ سکو با خودم گفتم این آخریشه... یک زن همراه دو پسربچه از کنارم رد شد، دست پسر بزرگ‌ترش که با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد رو شتاب زده و نگران کشید و گفت بیا بریم. بد آموزی داشتم... مثل یک عکس ناهنجار، مثل یک فیلمِ مخصوصِ بزرگسالان، مثل یک مجسمه‌ی برهنه... ولی کسی می‌تونست به جز سیگار توی دستم، از هم پاشیدگیِ درونِ من رو ببینه؟ یا بارِ سنگینی که این روزها روی شونه‌ام به این طرف و اون طرف میکشم طوری که راه رفتن رو برام سخت کرده؟ کاش حداقل کسی می‌تونست روی پیشونی‌م بخونه: "زندگیِ این فرد حاوی صحنه‌های دلخراش است!"

چند دقیقه بعد گربه پیام داد... بهش گفتم اگر همه چیز طبق برنامه پیش بره، همین روزها خانواده دریایی برام حلقه‌ی نشون میارن... بهم گفت دلیل اینکه این روزها فاصله گرفته و به بهانه‌های مختلف نیومده ببینمش، همین بوده، می‌خواسته بیشتر و آزادانه‌تر به ح فکر کنم... می‌گفت آرزوش همیشه برای من خوشبختی و موفقیته... جواب دادم که ما از اول درباره این شرایط حرف زده بودیم و هردو میدونیم هرکس جای خودش رو داره، و این قضیه ربطی به رابطمون نداره...

آسمون تاریک شده بود که اتوبوس رسید، نه فقط آسمون بلکه دل من هم تیره شده بود. بغض سمجی توی گلوم نشست و غم سنگینی روی دلم... نه به خاطر گربه، نه به خاطر ح... به خاطر خودم... خودم که همیشه مثل یک سایه زندگی کردم، همیشه بین زمین و هوا، همیشه بلاتکلیف، همیشه نه دل‌بسته نه رها، و حالا وقیحانه ته دلم میخواستم عشقِ نصفه نیمه‌‌ام به گربه رو لا به لای زندگیِ مشترکم با ح جا بدم تا مثل همیشه معلق باشم، نه پایبند و متعهد...

متخصصِ زندگی!

از پلکان باریک و نه چندان روشنی بالا رفتیم به این امید که یک نفر اون بالا راهِ پیچ در پیچِ پیشِ رومون رو برامون روشن کنه...، دختر لاغر اندام و ریزه میزه‌ای با لبخند گشادی که صورت خسته و بی‌آرایشش رو زیبا میکرد، ازمون استقبال کرد، به مبل‌های راحتیِ چرمِ مشکی که جلوی یک تلویزیونِ دیواری چیده شده بودن، اشاره کرد و گفت: "تشریف داشته باشین آقای دکتر الان می‌رسن" بعد یک برگه و خودکار روی دست من گذاشت و گفت: "لطفاً این رو پر کنین، البته نیازی نیست همه‌اش کامل پر بشه، همون مشخصات کافیه..."

با خودکاری که به سختی رنگ می‌داد اسمم رو نوشتم، به ح که طبق معمول انرژی از چشم‌های روشنش می‌بارید نگاه کردم و به شوخی پرسیدم: "اسم و فامیلت چی بود؟" بعد با بی‌حوصلگی برگه رو گرفتم سمتش و گفتم: "میشه تو پر کنی؟"

وقتی به نیم‌رخ ح که سرش رو خم کرده بود و با دقت مشغول نوشتن مشخصاتمون بود، نگاه کردم، با خودم فکر کردم چرا همیشه کنار این مرد من شبیه خواب‌گردهام طوری که انگار دارم بین زمین و هوا راه میرم، توی خماری تصمیم میگیرم یا توی یک اتاق تاریک دنبال چیزی میگردم؟ چرا هنوز غریبه‌اس؟ چرا با اینکه فقط چند وجب اون طرف تر نشسته، انقدر دوره، انقد فاصله داره که اگر درحال غرق شدن باشم و دستم رو برای کمک دراز کنم، بهش نمیرسه؟ چرا نه تنها نوشتن اسمش روی کاغذ برام سخته، بلکه حتی اسم کوتاهش هنوز بعد سه چهار ماه، راحت و بی‌دغدغه توی دهنم نمیچرخه...؟ غرقِ افکار وحشتناکم شده بودم که مرد نسبتاً کوتاه قد، کمی تپل با یک عینک مستطیلی بزرگ روی صورت گرد و کوچیکش وارد سالن شد... ترکیبِ بانمک و خاصِ صورت و هیکلش و انرژیِ سرخوشانه‌ای که از وجودش می‌بارید، آدم رو یاد شخصیت‌ِ مردِ انیمیشن Up می‌انداخت...

چند دقیقه بعد وقتی توی اتاق مشاور نشسته بودیم و به سوالات کلیشه‌ایِ ریز و درشتش، دست و پا شکسته جواب‌های کوتاه و مختصر می‌دادیم، با تمام وجود احساس کردم دلم میخواد از زندگی انصراف بدم، یک نفر رو بذارم جای خودم که اینجا کنار ح بشینه و برای ساختنِ زندگیِ آینده‌اش سوالات موشکافانه‌ی مشاور رو جواب بده، و بعد خودم از اون اتاق، از اون ساختمون بزنم بیرون، بی‌هدف توی خیابون راه برم، محوِ تماشای ویترین پر رنگ و لعاب مغازه‌ها بشم، به چهره‌ی جورواجور رهگذرها دقت کنم و هیچ‌کس هیچ‌جا منتظرم نباشه! دلم میخواست نامرئی، خنثی و بی‌تفاوت باشم...! اما باید می‌موندم توی اتاق، خودم رو زیر نگاهِ تیزبین مردِ ظریف جثه‌ی پشت میز رها میکردم، و به سوالاتی که همه‌ی جنبه‌های زندگی رو دربرمیگرفت جواب می‌دادم... درحالی‌که به شکل تأسف آوری، هیچ‌جایی توی وجودم، برای ادامه‌ی زندگی امید و انگیزه‌ای نداشتم...

_۰_

ح می‌گفت پدرش بهش گفته : "پسرم علاقه نشون بده، نزار چیزی تو دلت بمونه، شیرینی یه زندگی به ایناست!"

با خودم فکر کردم چه چیزها که موند روی دل من و رسوب کرد... چون ترسیدم از نشون دادنشون!

شاید آدم‌هایی مثل شاه ماهی (پدر ح) واقعاً لایق و برازنده‌ی پدر شدن هستن...

_۰_

پیام داده و بابت سرزده اومدن دیشبش عذرخواهی کرده و گفته: "فقط میخواستم خوشحالی و ذوق شمارو ببینم!"

توی پاتیل، پشت میز سفیدم نشستم و ترس از آینده باعث شده حالت تهوع بگیرم... تمام روابط من تا به حال همینقدر پر انرژی شروع شده ولی چیزی درون من هست که باعث میشه همه چیز به سردی کشیده بشه! چیزی شبیه به یک سیاهچاله...

_۰_

پیام داد!

خدایا اگر حضور فیزیکی داشتی الان پاتو میبوسیدم :))))

_۰_

بی‌خبر اومد دم خونه! چون گفته بودم پفک چرخی دوست دارم... برام آورده بود! زنگ زد گفت یه لحظه میاین دم در؟ بی آرایش رفتم و حالا نه تنها میترسم دیگه پیداش نشه، بلکه دلم میخواد بمیرم!

سایه ی سنگینِ یک شعر

۸ ، ۹ ساله‌ام، یک پیراهن کرم رنگ تنمه و یک روسری قهوه‌ای نازک، تمام موهامو پوشونده... آفتاب سخاوتمندانه روی زمین پهن شده، لی لی کنان راه میرم طوری که انگار روی زمین نیستم، پله‌هارو دوتا دوتا بالا میرم بدون اینکه به نفس نفس بیوفتم! شبیه بادبادکی‌ام که نخش ول شده... رها، سرخوش... بابا دوربین به دست پشت سرم میاد، داره فیلم میگیره، بیشتر هم از من!

پله‌ها که تموم میشه میرسیم به یک ساختمون آجری بلند، با سقف گنبدی شکل... درست زیر قوس گنبدش، روی زمین، چندتا موزاییک سفید کار شده، کنارش نوشته محل پژواک صدا... بابا همون طور که فیلم میگیره بهم میگه برو اونجا یه چیزی بگو... با صدای زیر و بچه‌گونه‌ای میپرسم: "چی بگم؟" صدام توی فضا می‌پیچه و تکرار میشه... خوشم میاد! بابا تشویقم می‌کنه:"یه شعر بخون!" می‌ایستم روی موزاییک‌های سفید و میخونم:

"مثل یک رنگین کمون هفت رنگ

سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

ای صمیمی ای قدیمی همقطار

در دل شب شبنم عشقی بکار

شهر شب با مردم چشمک زنش

غصه هامو ریخته توی دامنش

ازدحام کوچه های بی کسی

پر شده از یک بغل دلواپسی

این منم دلواپس بود و نبود

از غم ای کاشها چشمم کبود

تا به کی از آرزوهامون جدا

با تو هستم با تو مستم ای خدا

بغچه عشقم همیشه باز باز

جانمازم تشنه راز و نیاز

هم زبونی ها اگه شیرین تره

هم دلی از هم زبونی بهتره"

حالا حدود ۲۰ سال از اون فیلم می‌گذره... از اون دختر سرخوش و سبکی که لبریز از نشاط و انرژی، آزادانه روی زمین راه می‌ره و بدون هیچ ترسی صداش رو رها می‌کنه تا توی فضا تکثیر بشه، حالا فقط تفاله‌ای مونده ته استکانِ زندگی، ته مونده‌ی غلیظ و سنگینی که حتی وزن سایه‌اش رو هم حس میکنه و از حرف زدن حتی توی سرش، حتی باخودش، می‌ترسه!

۸ ، ۹ ساله بودم و نمی‌دونستم شعرهایی که می‌خونم یک روز توی زندگیم جاری میشه، و طوری با حالم پیوند میخوره که هر بندش روحم رو به درد میاره... تا جایی که ۲۰ سال بعد، توی مراسم خواستگاریم، شاه ماهی (پدر خانواده‌ی دریایی)، بابت نگرانیم برای تفاوت زبان دو خانواده بهم میگه:"هم‌دلی از هم‌زبونی بهتره..."

حباب ناپایدار آینده

امروز به قدری احساس غرق شدن و درماندگی میکنم که ناچارا به چندتا مرکز مشاوره زنگ زدم تا برای فردا وقت مشاوره بگیرم! و در نهایت هیچ کدوم وقت نداشتن...

از چهارشنبه، پنجشنبه و تمام اتفاقاتی که قراره بیوفته متنفرم و آرزو میکنم کاش میشد یک نفر رو برای این چند روز استخدام کنم تا به جای من زندگی کنه و حتی به جای من تصمیم بگیره!

دیشب چشم رنگی گفت که شب‌ها از نگرانی خوابش نمی‌بره... و علت دل‌مشغولیش هم نظرِ قطعیِ منه! طفلک نمیدونه من خودم تا خرخره توی فکر و خیال و دل‌نگرانی گیر کردم و قدرت تصمیم گیری یا حتی تفکرم رو از دست دادم!

_۰_

سوال اینه که چطور یک نفر می‌تونه انقدر مشتاق و تشنه‌ی عشق و زندگی باشه، در حالی که من انقدر سیر و لبریز از همه چیزم؟

حس میکنم پیرزنِ لب گوری هستم که یک پسر جوون رو به دام انداخته و بابت هر ابراز علاقه‌ای که بهم میکنه عذاب وجدان دارم!

زندگی زیر آب!

چشم‌های سبزآبی این خانواده، که با رگه‌های تیره و روشن قهوه‌ای و خاکستری رنگ ترکیب شده، من رو یاد دریایی ناشناخته، ساحل ماسه‌ای و هوای ابری می‌اندازه، طوری که وقتی سعی میکنن به زبان فارسی‌ای که با لهجه‌ی غلیظی مخلوط شده باهام حرف بزنن یا وقتی با چشم‌های مرموزشون نگاهم می‌کنن، حس غرق شدن در اعماق دریا توی یک روز بارونی و در کشوری که به زبانش مسلط نیستم، بهم دست میده! غریبانه، هراس‌انگیز و دل‌گیر...

من این روزها شبیه موجودی که تمام عمرش رو روی زمین خشک و سفت و سخت زندگی کرده طوری که حتی چشم‌هاش رنگ تیره‌ی خاک رو به خودش گرفته و هیچ چیز از دریا نمیدونه، ایستادم کنار ساحل و سعی میکنم دل به دریا بزنم! و نمی‌دونم بعد از پا گذاشتن توی این آبیِ مرموز بی‌انتها، چی به سرم میاد! خفه میشم؟ یا خودم رو با زندگی جدید و موجودات عجیبش که حتی به زبون من حرف نمیزنن، سازگار میکنم!

و حالا که روز به روز نقش این افراد پررنگ‌تر میشه، اسمشون رو میذارم خانواده‌ی دریایی!

ملاقات سران دو خانواده

دست کم یکسال از آخرین باری که بابا توی جلسه‌ی خواستگاری حضور داشته میگذره و من نمی‌دونستم آرایشم باید چقدر باشه که بعد از رفتن مهمون‌ها مورد اصابت نقدهای کوبنده‌ی بابا قرار نگیرم! و در نهایت نتیجه‌ی تلاشم چیزی نبود جز صورت بی‌روح و خسته‌ای که نتونستم مثل همیشه پشت رنگ و لعاب‌های گول‌زننده‌ی شاداب پنهانش کنم به همین خاطر از اینکه خود پسره نبود و نمیتونست بیاد خوشحال بودم!

پدرش، مردی با قد و هیکل متوسط، موهای سفید، محترم، متواضع و خوش‌رو و مادرش زنی با صورت گرد، خنده‌های بانمک، ساکت و مظلوم... و هر دو صاحب چشم‌های روشن و ته لهجه‌ی مخصوص!

درست روبروی باد سرد کولر نشسته بودم و سعی میکردم به صحبت‌های کسل کننده‌ی مردها گوش بدم و ته ذهنم به این فکر میکردم که چرا هنوز هیچ حسی ندارم؟ شبیه یک عروسک خیمه شب بازی، رها شده گوشه‌ی صحنه‌ی نمایش... کسی کاری به کارم نداشت و در حالی که درون من همه چیز بوی تعفن مردار گرفته بود، زندگی درست بیخ گوشم جریان داشت!

ساعت شیش و نیم عصر

دو سه ساعتی تا رسیدن پدر و مادر چشم رنگی باقی مونده و من حالم خوب نیست... استرس اینکه برای اولین بار پدرش رو میبینم، با دلشوره‌ی ناخوشایندی ترکیب شده.

دیشب خوب نخوابیدم، حتی خواب‌های ترسناکی دیدم که باعث میشد به زحمت توی خواب مامان رو صدا بزنم... از صبح تمام وسایل اتاقم رو بیرون ریختم، وجب به وجبش رو تمیز کردم، دوش گرفتم، گشادترین و گل‌گلی ترین لباسم رو پوشیدم و با همه‌ی این‌ها نه تنها لحظه‌ی فکرم آزاد نشد بلکه هنوز حس عجیبی وجودم رو بهم میریزه... حسی که اگر بیشتر جون بگیره می‌تونه باعث بشه این بازی چشم رنگی‌ها رو زودتر تموم کنم تا از عذاب دردناکش خلاص بشم!