امواجِ محبتِ خانوادگی
دیروز عصر وقتی از دفترخاکستری برگشتم، هیچکس خونه نبود... برخلاف اکثر روزها که مامان باقیموندهی ناهار ظهرشون رو برام نگهمیداره، روی گاز یا داخل یخچال هیچ غذایی نبود... به مامان زنگ زدم که بپرسم شام چی بخورم؟ رد داد... پیام داد بیرونیم. پرسیدم کجا؟ گفت: "وااااای خیابون!" از سرناچاری یه نیمرو درست کردم و خوردم، گرفتگی عضلات، تغییرات هورمونی و علائم pms اونقدر شدید بود که ساعت ۸ به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم... به ح پیام دادم که میخوام بخوابم تا صبح... میخواستم گوشی رو کنار بذارم که شاه ماهی (پدرِ ح) تماس گرفت و روز دختر رو بهم تبریک گفت... اولین نفری بود که تبریک میگفت! نه ح، نه خانوادهام نه همکارها، هیچ کدوم چیزی نگفته بودن... ۸ و نیم بدون اینکه هیچ کدوم از اعضای خانواده رو ببینم خوابم برد...
امروز عصر داشتم به مامان میگفتم: "بازم دَمِ شاه ماهی گرم که یه تبریک گفت ولی نمیدونم چرا سفره ماهی (مادرِ ح) زنگ نزد؟" بعد صدای ماشینِ بابا اومد، اولش از همون دم در با تشر به مامان توپید که چرا "این دختره" کفشهاش رو نذاشته توی جاکفشی؟
من نشسته بودم توی اتاقم روی تخت، صداش از پذیرایی میومد، هنوز لباساشو درنیاورده بود، اومد دم اتاق پرسید: "این بچه کجاست؟" (من رو میگفت) اومدم دم در اتاق، چشمش بهم افتاد بدون سلام و احوالپرسی با یه لحن جدی گفت: "چرا پولو نزدی؟" هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:"من که گفتم یکم یا دوم که حقوق بدن میریزم براتون..." بعد خیالش راحت شد و رفت...
داشتم شام میخوردم، وسطاش بغضم رو هم قورت دادم و به مامان گفتم :"من داشتم فکر میکردم کاش مامان ح هم بهم روز دختر رو تبریک میگفت، درحالیکه بابای خودم، اصلا تبریک به درک، بدون سلام اومده سراغ پول میگیره... خوبه هنوز تو این خونهام... انگار قراره جایی فرار کنم..."