یه متر دورتر نگه داشتم، کلید ریموت در رو فشار دادم و منتظر موندم تا درهای سفید پارکینگ با همون قر و ناز و آهستگی همیشگیش باز بشه. خط چشمم رو با پایین مقنعهام پاک میکردم و هی خودمو
تو آینهی کوچولوی دالی چک میکردم که مبادا چشمام سیاه باشه یا لبام سرخ... آخه بابا میگه دختر نباید خیلی آرایش کنه، وقار و متانتش رو از دست میده. با خودم فکر کردم حالا خوبه یکی منو تو این وضعیت پلشت گونه ببینه که یهو چشمم افتاد به دوتا پسر گوریلِ سیگار بدست که با پوزخند بهم نگاه میکردن. سرنشینهای پراید سفید داغونی که درست روبروی پل پارکینگ نگه داشته بود!
تو دلم گفتم به درک! خواستم ماشینو ببرم تو پارکینگ ولی پراید لعنتیشون مزاحم بود... نامرد متوجه شد بد جایی پارک کرده ولی حتی یه میلیمتر هم ماشین رو جابجا نکرد، از تو آینه دیدم که با همون خندههای کریه و مزخرفشون هنوز دارن نگاه میکنن و احتمالا میگفتن ببین همهی زنا تو رانندگی بیعرضه و بی دست و پان.
با هزار تا خدا خدا تا جایی که میشد دنده عقب گرفتم که شاید بتونم بالاخره از اون اوضاع خلاص شم! اما یهو فقط در حد یه تماس خیلی آروم عقب ماشین خورد به پهلوی پراید سفید داغون لعنتی نکبت!
مطمئن بودم هیچی نشده، درو باز کردم و گفتم خب ماشینتو جابجا کن جلوی پل که جای پارک کردن نیست!!! چشمتون روز بد نبینه... مردک چاقال بد هیکل با همون سیگار تو دستش و لباس راه راه قهوهایش پیاده شد و اومد روبروی دالی واستاد و گفت: زنگ بزن به افسر من یه میلیمتر هم ماشینو تکون نمیدم و تا عذرخواهی نکنی نمیذارم بری! هول شده بودم و یکمم ترسیده بودم گفتم: اوکی ببخشید، حالا لطفا ماشینتو ببر اون طرف تر تا بتونم برم تو پارکینگ. یکم هیکل گندهاش رو از جلوی در تکون داد و با پوزخند گفت: بفرما برو ولی من ماشینو جابجا نمیکنم!
راستش من خیلی ترسو و خجالتی و استرسیام ولی چپ چپ نگا کردن آدمای تو پارک و قیافهی چندش یارو باعث شد که پیاده شم و با عصبانیت بگم بیخود کردی که جلوی پل نگه داشتی! اصلا چیزی نشده که بخوام عذرخواهی کنم! یا ماشین رو جابجا کن یا این بار یه جوری میزنم بهش که جفت درای جلوش بچسبه بهم بعد زنگ میزنیم به افسر!
به امداد غیبی اعتقاد دارین؟ یا به شجاعت در اوج ترس؟ یا به قدرت عجیب دل به دریا زدن؟ هر چی بود این بار با یه فرمون ماشین اومد تو پارکینگ! بدون برخورد! اما بوی لاستیک پیچیده بود توی پارکینگ... خواستم درو ببندم که باز اومد جلوی در و اشاره کرد به پراید سفیدش و گفت خانوم من این ماشینو چیکار کنم؟ با بیخیالی گفتم همینجا باش تا بگم بابام بیاد!
بابا نذاشت بیام پایین و شاهد ماجرا باشم... از شدت استرسی که هنوز دست از سرم برنداشته بود خوابم نمیبرد. فکر کنم آخرش از فرط خستگی بیهوش شدم. از اینکه قضیه به کجا رسیده خبر نداشتم تا همین یه ساعت پیش که بابا میگفت: ماشینش هیچی نشده بوده. بهش گفتم زنگ بزن به افسر و خودش فهمیده که داره چرت میگه و رفته. ولی یادت باشه اگه پلیس میومد تو مقصر صد در صد بودی! و اینو تا آخر عمرت آویزهی گوشت کن که اجازه نداری با هیچکس بحث و دهن به دهن کنی! اونم اینجور آدمای معتاد بیکار! اگه یه وقت لج کنن و کمین بکشن و بعدا یه بلایی سرت بیارن چی؟
از شما چه پنهون همین الان میترسم یارو از تو کمد بیاد بیرون و یه بلایی سرم بیاره!