-|120|-

باهام نسبتا مهربون شدن، دقیقا به همون شکلی که همه با یک فرد عزادار مهربون میشن و سعی میکنن پا روی دُمش نذارن! سوگ و داغِ دالی هنوز روی مغز و قلبم سنگینی میکنه... حوصله‌ی حرف زدن و حتی شکایت کردن رو ندارم و بجای اینکه مثل همیشه حرصم رو با حرفای آزاردهنده سر مامان خالی کنم، سکوت میکنم.

طلاق عاطفی از دالی طلایی

هر بار که یه مشتری بهش زنگ میزنه برای خرید دالی، من قلبم تیر میکشه... دالی این چند سال جزئی از هویت من شده بود! رفیق صبوری که همه‌جا باهام میومد و بهم یاد داد سختی و تلخیِ شروع هرکاری، فقط مختص چند روز اوله و بعدش فقط لذت و عشق باقی‌میمونه... از دست دادن دالی نازنینی که بهم ثابت کرد "اگر بخوام حتما می‌تونم" برای من چیزی شبیه به مرگ یک دوست یا عزیزه! خاله ف بعد فوت مامان‌بزرگ دائم با دل‌آزردگی میگفت خدا یه نفر رو بهت میده و به محض اینکه بهش عادت کردی، به محض اینکه از بودنش احساس خوشبختی کنی، ازت میگیره‌اش طوری که هاج و واج میمونی از اون همه دردی که یک باره هجوم میاره توی قلبت! و حالا بابا داره در کمال بی‌رحمی هدیه‌ای که بهم داده بود رو ازم میگیره... من می‌تونم تمام روزهای بعد از این رو با آه و ناله سپری کنم، می‌تونم هیچ وقت بابارو نبخشم، می‌تونم حس کنم دنیا به آخر رسیده چون هنوز بی‌نهایت جاده هست که نمیتونم با دالی ازش بگذرم! اما به جای همه‌ی این‌ها بغضم رو قورت میدم و سعی میکنم خودمو قانع کنم که لازم نیست بیش از حد برای از دست دادن چیزی که خودم به دستش نیاوردم و یا خودم تمام و کمال مالکش نبودم، دلسوزی کنم. و خوش‌باورانه تصور میکنم همه‌ی از دست دادن‌هایی که برامون اتفاق میوفته یه تمرینه برای ضمخت‌تر شدن و قوی‌تر شدن و آماده شدن برای ازدست دادن‌های بزرگتر و دردناک‌تر و بیرحمانه‌تر!

در کنار همه‌ی حس‌های بدی که به دلم چنگ میزنه، احساس میکنم سبک‌تر شدم و وابستگی‌ها و رشته‌هایی که به این خانواده متصلم میکرد کمتر شده طوری که نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت شدم و هرروز بیشتر مطمئن میشم که برای نجاتم از این جهنم پر از نفرت، فقط و فقط خودمم که باید به خودم کمک کنم، نه هیچ کس دیگه...

-|115|-

بعنوان اولین اقدام ضربتیش، دالی رو گذاشته برای فروش!

و حالا ناراحتم که صبح وقت سحر، چرا از اینکه مامان گفت بابا داره گریه میکنه ناراحت شدم!

بیشتر از قبل ازش متنفرم و با هر قدمی که برمیداره، و با هر چیزی که میخواد ازش محرومم کنه، بیشتر از قبل باعث میشه برای دل کندن شجاع بشم و حس کنم آب از سرم گذشته و رفتن برام آسون‌تر بشه.

ایستگاه خیالی!

دالی ناخوش احواله! از خودش صداهای خاصی درمیاره مثل آدمی که دائم سرفه میکنه و گلوش چرک کرده... دیگه مثل قبل کشش نداره و راه نمیره درست شبیه کسی که استخون درد داره و بی‌حاله! خلاصه هرچی که هست به لطف قهر طولانی مدتم با بابا، کسی نیست که دستی به سر و روی دالی بیچاره‌ام بکشه و درمانش کنه و من ترجیح دادم فعلا ازش استفاده نکنم تا خراب تر از اینی که هست نشه ولی به شدت امیدوارم بابا زودتر ببره‌اش تعمیرگاه هرچند که می‌دونم بعدش کلی غر میزنه و بدخلقی میکنه! چند روزی هست که دالی کوچولوم گوشه‌ی حیاط مجتمع آفتاب می‌خوره و من هرروز صبح که چایی به دست، از پنجره‌ی آشپزخونه نگاهش میکنم حس میکنم غم و خستگی توی چراغ‌های غمگینش موج می‌زنه! 

وجود دالی تنبل‌تر از قبلم کرده، خیلی بهش عادت کردم و حالا واقعا بدون ماشین جایی رفتن برام خیلی خیلی سخته! حتی تا سر کوچه! ولی خب این چند روز که با اتوبوس یا تاکسی میرم بیرون، این چند روز که بیشتر پیش میاد توی پیاده‌روها و خیابون‌ها قدم بزنم و پیاده روی کنم، این چند روز که بیشتر میتونم هوا رو حس کنم یا به مردم کوچه و خیابون نزدیک‌ترم، خاطرات گذشته برام تداعی می‌شه و حس خوب و جالبی دارم. چه ساعت ها و دقیقه‌هایی که توی ایستگاه‌ها منتظر اتوبوس میموندم. چه آهنگ‌هایی که توی مسیر گوش دادم... چه خیال‌بافی‌ها و داستان‌هایی که وقتی از شیشه‌های بزرگ اتوبوس یا مترو به بیرون نگاه میکردم، توی مغزم پیچ و تاب خوردن... و چه عشق‌های کوتاهی که توی مسیر بوجود اومد، ایستگاه آخر جون داد و بعد هم خاطره شد! یادمه یکی از سرگرمی‌هام تحلیل شخصیت آدم‌های پیر یا جون، زن یا مرد و رهگذرهای توی خیابون بود. یواشکی به چهره‌هاشون دقت میکردم، خطوط چهره‌ و آرایش غلیط یا کم‌حال و بوی عطر و رنگ مو و... اعتراف میکنم گاهی دل‌بسته‌ی پسرهای خوشگل یا خوش‌تیپ می‌شدم و وقتی پیاده میشدن ناراحت میشدم یا وقتی بهم نگاه میکردن و درموارد معدودی چندتایی چشمک یا لبخند هم تحویلم میدادن واقعا ذوق میکردم! اعتراف میکنم خیلی وقت ها هم در نهایت موذی‌گری به حرف‌های تلفنی‌ مردم یا مکالمات دوستانه‌شون گوش میدادم و بعد توی ذهنم براشون قصه میساختم... اعتراف میکنم خیلی وقت‌ها خودم رو به اون راه میزدم تا لازم نباشه جامو به خانوم تقریبا مسنی که طلبکارانه نگاهم میکرد بدم! اعتراف میکنم خیلی از اوقات با وجود خستگی شدید، دلم نمیخواست به مقصد برسم و امیدوار بودم مترو یا اتوبوس همینطور به راهش ادامه بده و منو اون سر دنیا یا مثلا تو یه شهر دیگه پیاده کنه! و در آخر اعتراف میکنم گاهی هم از نگاه‌های کنجکاوانه‌ی مردم خسته می‌شدم و برای اینکه حواس خودمو پرت کنم یا کنجکاوی اون‌ها رو بیشتر از قبل تحریک کنم الکی گوشیمو میگرفتم دم گوشم و با دوست خیالی پشت خطم مکالمه میکردم! این آخری خیلی اعتراف هولناکیه! هنوز هم این مرض رو دارم! نمیدونم چرا بعضی وقتا به سرم میزنه الکی وانمود کنم دارم با گوشی حرف میزنم! حتی گاهی واقعا با اون بدبخت فرضی پشت خط دعوا هم میکنم... روانی شدم رفت!

یک جلد کتاب یک دنیا توهمات

روزهای زوج می‌تونم با دالی برم کتابخونه. چون کتابخونه تو محدوده‌ی طرح ترافیکه و پلاک دالی هم زوج! گرچه باید مسیر طاقت فرسا و خیلی شلوغی رو تو این گرما طی کنم تا برسم اونجا ولی همین که چشمم میوفته به قفسه‌های فلزی پر از کتابی که بلندی و ارتفاعش تا سقف می‌رسه، انگار روح از بدنم جدا میشه و تو دنیای دیگه‌ای هستم. فرق نداره کدوم قسمت باشم، ریاضیات، اقتصاد یا حتی علوم تجربی و ... از دیدن جلد‌های رنگی، تیتر‌های ریز و درشت و کتاب‌های قطور یا نازک طوری به وجد میام که دلم نمی‌خواد برگردم خونه. دلم میخواد تمام روز بشینم بین اون راهروهای تاریک و کم نور و کتاب‌هارو ورق بزنم و به صدای خش خش تکون خوردن کاغذهاش گوش بدم.

فردا به خودم قول دادم برم بین راهروهای باریک و قفسه‌های نزدیک بهم بخش ادبیات و خودمو هرجور شده گم و گور کنم. اگر شانس بیارم و کسی اونجا نباشه میشینم کف زمین سرد و خاکیش و از ته ته دلم آرزو میکنم کاش یکی از اون کتاب‌های قطور و پر از ماجرا یا حتی یکی از اون کتاب‌های کم قطر کودک و نوجوان منو ببلعه و توی سرزمین دیگه یا قرن دیگه‌ای چشمامو باز کنم. شاید حتی یه کتاب با شخصیت‌های حیوانی پیدا کنم و بهش التماس کنم که منو تبدیل به یه اسب یا یه سنگ یا یه درخت پیر کنه و اجازه بده بقیه ی عمرم رو لا به لای صفحات کهنه و پاره پوره‌اش زندگی کنم.

باید یادم باشه پنجشنبه با خودم یکی دوتا کپی شناسنامه و کارت ملی و عکس بردارم و تو کتابخونه‌ی نزدیک خونه‌ی مادرجون ثبت نام کنم. امیدوارم بتونم به اونجا پناه ببرم و تحمل روزهایی که مجبورم اونجا باشم برام آسون‌تر بشه. گرچه هیچ بعید نیست کتابخونه‌ی اون شهر هم مثل پارک‌هاش یا خیابون‌هاش نفرین شده و جهنمی باشه و تو قفسه‌هاش به جز تار عنکبوت یا کتاب‌های عرفانی و دینی و جلدهای مختلف رساله‌‌های شیخ‌ها، چیزی نباشه! اصلا هیچ بعید نیست اون کتابخونه رو خراب کرده باشن و به جاش موسسه فرهنگی هنری یا پایگاه بسیج ساخته باشن! یا حتی یه سوپر مارکت کوچولو که تاریخ مصرف همه‌ی چیپس‌های ساده‌اش گذشته و توی یخچالش پره از آبمیوه‌های گرم با طعم انبه!!!

یک روز بدون دالی

امروز بعد از مدت‌ها مجبور شدم دوباره با اتوبوس برم دانشگاه! صبح باید زودتر بیدار میشدم، با چشمای پف کرده تو ایستگاه منتظر میموندم تا اتوبوس بیاد، و انقدر تو هوای سرد و خنک پیاده‌روی میکردم تا بالاخره برسم به کلاس... امروز قدر دالی رو فهمیدم و حسرت خوردم که چرا این مدت از داشتنش خجالت میکشیدم. تو اتوبوس میخواستم هندزفریم رو از کیفم دربیارم که چشمم افتاد به پرچم سیاه شهادتی که نصب شده بود سر یک چهارراه... و خانومی که چپ چپ به مانتوی جیگری و سیم سفید هندزفریم نگاه میکرد! بیخیال شدم. نفر روبروییم چرت میزد، وقتی سرش یهو خم میشد، یکم چشماشو باز میکرد و دوباره چرت میزد... حس کردم این مدت چقدر راحت بودم از مردمی که با نگاه آدم‌هارو قضاوت میکنن... و چقدر دور بودم از درد و غصه‌ای که تو چهره‌ها موج میزد... و چقدر دلتنگ لبخندهایی بودم که یهو یه غریبه بهم هدیه میکرد...

شب موقع برگشت تو هوای فوق العاده سرد وقتی میخواستم از خیابون رد شم چهره‌ی همه‌ی آدمایی که از پشت شیشه‌ی دالی می‌دیدمشون وقتی کنار خیابون منتظر توقف ماشینا بودن، اومد جلوی چشمم... به خودم قول دادم قدر داشته‌هامو بدونم. قول دادم گاهی خودمو بذارم جای بقیه... قول دادم از این به بعد اگه خانومی رو دیدم که منتظر ماشینه شک و بددلی رو بذارم کنار و سوارش کنم...

رد مشکی

یه رد مشکی مونده بود پشت ماشینش! پیاده شدم حرفی به ذهنم نرسید جز اینکه بگم ببخشید. اما ته دلم میگفتم مرتیکه وسط خیابون یهو میزنی رو ترمز که چی بشه؟ یه سری تکون داد و گفت دیگه خانوم هستین چیزی هم نمیشه گفت. خودمو مظلوم گرفتم و گفتم واقعا شرمنده به هرحال... خندید و گفت خواهش میکنم، و این بار دقیق و خاص نگاهم کرد و یهو فکر کردم چقدر چهره‌اش شبیه پاتریکه انگار همون عینک رو داشت! دستامو توهم گره کردم که لرزشش مشخص نشه و بهش لبخند زدم. اما دلم میخواست عقب بگیرم و یه جوری بکوبم به ماشینش که سر و ته ماشین یکی شه! تا یاد بگیره دفعه بعد خانوم بودنم رو مضحکه قرار نده. 

گوریل سیگاری چشم عسلی!

یه متر دورتر نگه داشتم، کلید ریموت در رو فشار دادم و منتظر موندم تا درهای سفید پارکینگ با همون قر و ناز و آهستگی همیشگیش باز بشه. خط چشمم رو با پایین مقنعه‌ام پاک میکردم و هی خودمو تو آینه‌ی کوچولوی دالی چک میکردم که مبادا چشمام سیاه باشه یا لبام سرخ... آخه بابا میگه دختر نباید خیلی آرایش کنه، وقار و متانتش رو از دست میده. با خودم فکر کردم حالا خوبه یکی منو تو این وضعیت پلشت گونه ببینه که یهو چشمم افتاد به دوتا پسر گوریلِ سیگار بدست که با پوزخند بهم نگاه میکردن. سرنشین‌های پراید سفید داغونی که درست روبروی پل پارکینگ نگه داشته بود!

تو دلم گفتم به درک! خواستم ماشینو ببرم تو پارکینگ ولی پراید لعنتیشون مزاحم بود... نامرد متوجه شد بد جایی پارک کرده ولی حتی یه میلیمتر هم ماشین رو جابجا نکرد، از تو آینه دیدم که با همون خنده‌های کریه و مزخرفشون هنوز دارن نگاه میکنن و احتمالا میگفتن ببین همه‌ی زنا تو رانندگی بی‌عرضه و بی دست و پان.

با هزار تا خدا خدا تا جایی که می‌شد دنده عقب گرفتم که شاید بتونم بالاخره از اون اوضاع خلاص شم! اما یهو فقط در حد یه تماس خیلی آروم عقب ماشین خورد به پهلوی پراید سفید داغون لعنتی نکبت!

مطمئن بودم هیچی نشده، درو باز کردم و گفتم خب ماشینتو جابجا کن جلوی پل که جای پارک کردن نیست!!! چشمتون روز بد نبینه... مردک چاقال بد هیکل با همون سیگار تو دستش و لباس راه راه قهوه‌ایش پیاده شد و اومد روبروی دالی واستاد و گفت: زنگ بزن به افسر من یه میلیمتر هم ماشینو تکون نمیدم و تا عذرخواهی نکنی نمیذارم بری! هول شده بودم و یکمم ترسیده بودم گفتم: اوکی ببخشید، حالا لطفا ماشینتو ببر اون طرف تر تا بتونم برم تو پارکینگ. یکم هیکل گنده‌اش رو از جلوی در تکون داد و با پوزخند گفت: بفرما برو ولی من ماشینو جابجا نمیکنم!

راستش من خیلی ترسو و خجالتی و استرسی‌ام ولی چپ چپ نگا کردن آدمای تو پارک و قیافه‌ی چندش یارو باعث شد که پیاده شم و با عصبانیت بگم بیخود کردی که جلوی پل نگه داشتی! اصلا چیزی نشده که بخوام عذرخواهی کنم! یا ماشین رو جابجا کن یا این بار یه جوری میزنم بهش که جفت درای جلوش بچسبه بهم بعد زنگ میزنیم به افسر!

به امداد غیبی اعتقاد دارین؟ یا به شجاعت در اوج ترس؟ یا به قدرت عجیب دل به دریا زدن؟ هر چی بود این بار با یه فرمون ماشین اومد تو پارکینگ! بدون برخورد! اما بوی لاستیک پیچیده بود توی پارکینگ... خواستم درو ببندم که باز اومد جلوی در و اشاره کرد به پراید سفیدش و گفت خانوم من این ماشینو چیکار کنم؟ با بی‌خیالی گفتم همینجا باش تا بگم بابام بیاد!

بابا نذاشت بیام پایین و شاهد ماجرا باشم... از شدت استرسی که هنوز دست از سرم برنداشته بود خوابم نمی‌برد. فکر کنم آخرش از فرط خستگی بیهوش شدم. از اینکه قضیه به کجا رسیده خبر نداشتم تا همین یه ساعت پیش که بابا میگفت: ماشینش هیچی نشده بوده. بهش گفتم زنگ بزن به افسر و خودش فهمیده که داره چرت میگه و رفته. ولی یادت باشه اگه پلیس میومد تو مقصر صد در صد بودی! و اینو تا آخر عمرت آویزه‌ی گوشت کن که اجازه نداری با هیچکس بحث و دهن به دهن کنی! اونم اینجور آدمای معتاد بیکار! اگه یه وقت لج کنن و کمین بکشن و بعدا یه بلایی سرت بیارن چی؟

از شما چه پنهون همین الان میترسم یارو از تو کمد بیاد بیرون و یه بلایی سرم بیاره!

-|76|-

حوصله‌اش رو ندارم. با هزار بهونه تا الان پیچوندمش... اصلا این روزا دلم میخواد همش تو خونه باشم. البته این که باید همه جا دالی رو با خودم ببرم هم مشکل کمی نیست. نمیشه هربار کنار خیابون پارکش کنم و با طرف برم دور دور... ممکنه بابا ببینه‌اش و لو برم!

کوچولوی بی نوای من

روزی که برای اولین بار دالی رو تو پارکینگ دیدم فکر کردم که میتونم باهاش دوست باشم. میتونم باهاش حرف بزنم، وقتی خسته از کلاس برمیگردم و سوییچ رو میچرخونم، باهاش درد و دل کنم که: دیدی فلان استاد جواب خسته نباشیدم رو نداد؟ یا قبل اینکه برم سر قرار خودمو تو آینه‌ی مستطیلی کوچیکش نگاه کنم و بپرسم: به نظرت به اندازه‌ی کافی جذاب هستم؟ فکر کردم اگه براش اسم انتخاب کنم، میتونم وقتایی که قراره بره تعمیرگاه در گوشش بگم نگران نباش ترس نداره من همینجا منتظرتم، یا اگه اعصابم داغون بود فرمونش رو بغل کنم و گریه کنم و اونم از سر دلسوزی شیشه پاک کن‌هاش رو خودکار روشن کنه. دلم میخواست وقتی صدای ضبطشو زیاد میکنم و میرم تو حس اونم جو گیرشه و از همه‌ی ماشینای اطرافم سبقت بگیره...

من صادقانه دلم میخواست یه اتاقک آهنی با موتوری که صدای خرخرش میپیچه تو پارکینگ، بشه رفیق روزهای خوب و بدم. خب آدم یه وقتایی ساده میشه و خیلی چیزای محال دلش میخواد. اما حالا میبینم دالی فقط یه اسمه. ماشینی که هربار فرمونش رو میگیرم به این فکر میکنم که خب از کدوم مسیر باید برم؟ بنزین داره یا نه؟ دنده عقبش چرا بعضی وقتا خوب جا نمیخوره؟ یا وقتایی که اعصابم داغونه به همه‌ی ماشینایی ک برام بوق میزنن فحش میدم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار میدم. بدون اینکه برام مهم باشه این ماشین بدبخت جون داره تندتر بره یا نه! تا حالا نشده باهاش حرف بزنم یا ازش بپرسم به نظرت قیافه‌ام خوبه؟ به جاش همیشه ترسیدم از اینکه ببرمش تو پارکینگ دانشگاه. یا خجالت کشیدم که نکنه یکی از پسرا منو باهاش ببینه.

میدان را دور نزنیم!

صبح هرچی جرئت و شهامت داشتم جمع کردم و با "دالی" تنهایی رفتیم شرکت! دور میدون خیلی نرم یه پرایده رو سابیدم! مرده پیاده شد گفت خانوم چیکار میکنی چشاتو باز کن! چیزی نشده بود و خب خداروشکر بیخیال شد! با این استرسی که بهم وارد شده بود تعجب میکنم هنوزم سالمم، از صبح تا الان انگار دست و پام هنوز داره میلرزه!

به هرحال این اولین تجربه‌ی واقعی رانندگیم بود... هنوز فوبیای میدون دارم و جدیدا ترس از پارکینگ هم بهش اضافه شده!

از وقتی فهمیدم بهم انتقالی نمیدن هیچ‌چیز حالمو خوب نمیکنه حتی دالی... دائم یه قسمت از مغزم درگیر و ناراحته. حس افتضاحیه.

امروز با "دالی" و خاله رفتیم واسه اولین بار یه دوری زدیم. هنوز باید بیشتر تمرین کنم تا میدون‌های شلوغ رو بهتر رد کنم. و البته هنوز کلی تغییرات لازم داره :)