روزی که برای اولین بار دالی رو تو پارکینگ دیدم فکر کردم که میتونم باهاش دوست باشم. میتونم باهاش حرف بزنم، وقتی خسته از کلاس برمیگردم و سوییچ رو میچرخونم، باهاش درد و دل کنم که: دیدی فلان استاد جواب خسته نباشیدم رو نداد؟ یا قبل اینکه برم سر قرار خودمو تو آینه‌ی مستطیلی کوچیکش نگاه کنم و بپرسم: به نظرت به اندازه‌ی کافی جذاب هستم؟ فکر کردم اگه براش اسم انتخاب کنم، میتونم وقتایی که قراره بره تعمیرگاه در گوشش بگم نگران نباش ترس نداره من همینجا منتظرتم، یا اگه اعصابم داغون بود فرمونش رو بغل کنم و گریه کنم و اونم از سر دلسوزی شیشه پاک کن‌هاش رو خودکار روشن کنه. دلم میخواست وقتی صدای ضبطشو زیاد میکنم و میرم تو حس اونم جو گیرشه و از همه‌ی ماشینای اطرافم سبقت بگیره...

من صادقانه دلم میخواست یه اتاقک آهنی با موتوری که صدای خرخرش میپیچه تو پارکینگ، بشه رفیق روزهای خوب و بدم. خب آدم یه وقتایی ساده میشه و خیلی چیزای محال دلش میخواد. اما حالا میبینم دالی فقط یه اسمه. ماشینی که هربار فرمونش رو میگیرم به این فکر میکنم که خب از کدوم مسیر باید برم؟ بنزین داره یا نه؟ دنده عقبش چرا بعضی وقتا خوب جا نمیخوره؟ یا وقتایی که اعصابم داغونه به همه‌ی ماشینایی ک برام بوق میزنن فحش میدم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار میدم. بدون اینکه برام مهم باشه این ماشین بدبخت جون داره تندتر بره یا نه! تا حالا نشده باهاش حرف بزنم یا ازش بپرسم به نظرت قیافه‌ام خوبه؟ به جاش همیشه ترسیدم از اینکه ببرمش تو پارکینگ دانشگاه. یا خجالت کشیدم که نکنه یکی از پسرا منو باهاش ببینه.