چشم رنگی ها

ظهر همین‌طور که ظرف‌هارو میشستم با خودم فکر کردم اون یه ذره امید و مهلتی که برای پسندیده شدن توسط چشم‌رنگی‌ها داشتم هم دیگه داره تموم میشه! یک دقیقه بعد مامان گوشی به دست اومد کنارم و با هیجان خاصی گفت: "مامانش زنگ زده! چی بگم بهشون؟" شادی و بی‌تفاوتی همزمان خزید زیر پوستم!

شب وقتی موقع حرف زدن توی چشم‌های رنگیِ پسره نگاه کردم، فهمیدم من تشنه‌ی همه‌ی چیزهایی هستم که ندارمشون یا نمیتونم به دستشون بیارم و سیر از همه‌ی چیزهایی که دارمشون یا بهشون میرسم!

تمام هیجان من همین بود که اونا منو بخوان نه اینکه دلِ خودم چی میخواد!

پروانه‌ی زیبایی!

برخلاف تپش شدید قلبم، لرزش محسوس دستام قابل پنهان کردن نیست! به خودم دلداری میدم که وقتی این "اولین" جلسه‌ی لعنتی بگذره، احتمالا همه چی بهتر میشه... 

درختِ پیر

این روزهایی که اینجا وراجی میکنم در واقع وقتاییه که رسیدم ته خط...! نوشتن برام مثل دست و پا زدن تو عمقِ اقیانوسیه که دارم غرقش میشم! کمک نمیکنه، فقط دلخوشی میده که دارم یه کاری برای نجات خودم میکنم... هرچند بیهوده!

یادمه یه ترانه‌ی حبیب رو از همون بچگی با عشق عجیبی یک سره می‌خوندم که می‌گفت: "یه درخت خشک و بی برگ میونِ کویر داغ... توی تَه مونده‌ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ..." بعضی وقتا که به خودم نگاه میکنم میبینم شدم همون درخت با همون قصه‌ی تلخ...! 

پاره خواب!

دیشب خوب نخوابیدم! کیفیت خوابم طوری بود که انگار داشتم تو یه شب برفی، تو یه تلویزیون قدیمی، فیلم قشنگی می‌دیدم، ولی یهو آنتن می‌رفت و بخاطر قسمت‌هایی که از دست میدادم حرص میخوردم! منقطع، سطحی و کلافه کننده!

سوزش و خارش نیش پشه‌ها گاهی روی دستم گاهی روی پاهام و حتی دم صبح بیخ گوشم، گربه‌ی سیاهی که میخواست از پنجره بیاد داخل و نه دلم میومد بیرونش کنم نه می‌تونستم بهش بی‌اعتنا باشم، همسایه‌ی نفهمی که ساعت یک و نیم شب هوس کرده بود توی پارکینگ خونه‌اش ماشین بشوره و اجازه بده بچه‌هاش جیغ جیغ کنان آب بازی کنن و کابوسی که برای فرار از دست بابا و دیر رسیدن به ماشین گشنیز می‌دیدم... همه‌ی این‌ها طوری خوابم رو تیکه تیکه کرد که صبح وقتی چشم باز کردم انقدر خسته بودم که انگار تمام شب رو توی دنیای دیگه‌ای با هیجان صد برابر بیشتر، گذرونده بودم!

فردا به زنبور قول دادم ببینمش... اون هم تو فاصله‌ی کوتاهی که بعد از کار و قبل از شروع اولین جلسه‌ی پراسترسِ کلینیک دارم! برای صرف ناهار و سیگار...

رازِ مخوفِ خواستگارها!

به شکل مرموزی انگار چیزی شبیه به مثلث برمودا یا شاید سیاهچاله‌ی فضایی اطراف من شکل گرفته که خواستگارهام رو یکی یکی میبلعه! 

در واقع طی یکسال گذشته خواستگارهای سمجی که چندین جلسه برای صحبت و آشنایی میومدن، خیلی ناگهانی و بدون دلیل مشخصی غیب میشن! 

و این مورد آخری... خیلی جدی من رو به این فکر فرو برده که شاید باید برای سر درآوردن از علت مشکوکِ ناپدید شدن خواستگارهای بی‌نوام، یک کارآگاه خصوصی استخدام کنم!

راه رفتن زیر آب

پیازچه لخ لخ کنان نزدیک میشه و استکانِ چینیِ سفید رنگم رو روی میزم می‌ذاره، زیرچشمی به صورت گیج و چشم‌های پف کرده‌ام نگاهی میندازه و میگه: "مثل همیشه مشخصه خوب استراحت نکردی!" لبخند میزنم و تشکر میکنم. یک گلِ سرخِ کوچیکِ وا رفته که گل‌برگ‌هاش نم کشیده و سفید شده روی چای شناوره... بینیم رو به استکان نزدیک میکنم، بوی گرم و مطبوعِ گلِ محمدیِ آغشته به چای، مغزم رو قلقلک میده...

گاه و بیگاه سرفه میکنم چیزی شبیه کارگرهای معدن زغال سنگ...! سرم طوری سنگینه که انگار صداهای اطراف رو از زیر آب می‌شنوم! و قسمت وحشتناک ماجرا اینجاست که این حس‌ها چیز عجیب و جدیدی نیست...

مغزم توی فکرِ آخرین خواستگارم غرق شده! و فقط تا آخر این هفته برای نجات از این وضع وقت دارم... در واقع برای هزارمین بار توی زندگیم، ارتفاع فکرهای مسموم و آزاردهنده به بالای سرم رسیده و چیزی نمونده زیر بارش خفه بشم!

جان کندن در یک دیگ غول پیکر

بیشتر از ۶ ماهه که تو یه پاتیلِ بزرگ خوراک پزی کار میکنم! جایی که انگار غولِ شلخته‌‌ای انواع مواد خوراکی رو با بی‌ملاحظگی توی دیگ بزرگی ریخته و مدام این مخلوط عجیب رو هم میزنه!
 کارخونه ی عظیم و شناخته شده‌ای که برخلاف اسم دهن پرکن و مشهورش، از نظر کارمنداش چیزی نیست جز دورافتاده‌ترین و نابه‌سامان‌ترین جزیره‌ای که کسی می‌تونه بهش تبعید بشه! 
صبح ها سلانه سلانه، مثل موجودی که آگاهانه به قتلگاه خودش می‌ره تا سلاخی بشه، از شیب کوچه پایین میام و گوشه‌ی بلوار، کنار یک مسجدِ کوچیکِ فراموش شده که دیوارهای سفید، سقف شیب دار و لامپِ سبز رنگِ جلوی در ورودیش، آدم رو یاد ساختمون‌های شهرهای شمالی می‌اندازه منتظر میمونم، تا وقتی سر و کله‌ی ماشینِ آبی رنگِ گشنیز پیدا بشه! 
وقتی جلوی دروازه‌ی بزرگ ورودی پیاده میشم مثل سربازی که خودش رو به جبهه معرفی می‌کنه و وارد میدون جنگ میشه، حضور میزنم و بعد از کنار فضای سبزی که فواره‌های خرابش همیشه آب رو به هرجایی غیر از چمن‌های بیچاره می‌پاشه رد میشم تا خودم رو به ساختمونِ نمورِ و بی‌روحِ اداری برسونم.
هر روز خواب‌آلود و کلافه پشتِ میزِ سفیدرنگم میشینم و درحالی که اعداد عجیب و غریب روی مانیتور رو بالا و پایین میکنم، ذهنم مثل یک دختربچه‌ی بازیگوش به تمام خاطرات و افکاری که توی مغزم زندانی شدن سرک میکشه... عصرها خسته از این جنگ ذهنیِ همیشگی، دوباره مسیر قبلی رو طی میکنم و لم میدم روی صندلیِ عقبِ ماشینِ گشنیز و این مدتی که نمیتونم بعد از کار گربه رو ببینم تا خستگی‌های روز‌های یکنواختم رو با دیدنش فراموش کنم، عمدا جایی نرسیده به خونه پیاده میشم تا بتونم مسیر باقی مونده رو پیاده برم بلکه بتونم خودم رو برای تکرار این چرخه‌ی کسل کننده آماده کنم!

گیر افتاده در زندان صدا!

صبح امروز با صدای گوش‌خراش کوبیده شدن یک کلنگ از خواب بیدار شدم! انگار یک نفر خیلی مصمم قصد داشت دیوار کنار تختم رو روی سرم خراب کنه! بعد یک مردِ درمونده از روی تراس خونه‌اش داد زد: "آقای محترم روز تعطیل همه می‌خوان استراحت کنن این صداها چیه!"

یادم اومد پنج شیش ساله که بودم، وقتی خونه رو عوض کردیم و اومدیم خونه‌ی حیاطیِ جدیدمون، اولین بار که توی خونه دویدم مامان طبق عادتش هجوم آورد سمتم و با صدای خفه‌ای داد زد :"بدو بدو نکن! صداش می‌ره خونه همسایه!" و من تو همون حالت کز کرده از ترس کتک، گفته بودم: "ولی اینجا که دیگه حیاط داره و همسایه‌ای نیست!" هرچند که اون روز با اون یادآوری، خشم مامان مثل تکه یخی که توی ظرف آب داغ افتاده باشه، وا رفت اما همچنان ترسِ همیشگیِ مامان از صدای ما و آزار همسایه هنوز به پررنگی همون روزاست طوری که ما باید همیشه مواظب تن صدامون موقع حرف زدن یا حتی دعوا کردن، نحوه‌ی راه رفتن یا بلندی صدای تلویزیون باشیم!

و حالا این روزها، این خانواده‌ی ملاحظه‌گرِ همیشه نگرانِ آرامشِ همسایه، به طرز عجیبی توسط همسایه‌های بیشعور و پر سر و صدایی محاصره شده! 

طبقه‌ی چهارم یا پنجمِ ساختمونِ سمت چپمون، یک خانواده روزمرگی‌هاشون رو توی تراس بلند بلند فریاد میکشن! خانوم خونه اکثر اوقات نگران حموم رفتن بچه و شوهرش یا خورد و خوراکِ مهمون های ناخونده‌اس، شوهرش نگران اتفاقات کاریش پشت تلفن و بچه همیشه آویزون از میله‌های تراس و منتظر فرصت برای جیغ زدن از سر ذوق یا ناراحتی! گهگداری هم توی پارکینگ خونه که درست چسبیده به حیاط ما، دسته جمعی پیکنیک راه میندازن منتهی ۱۲ شب به بعد!

سمت راستمون یک باغِ بزرگِ مرموز با مهمونی‌های اکثرا شبانه و رفت و آمدهای زیر زیرکیِ روزانه، که مهمون‌هاش نیمه شب موقع خدافظی بدون توجه به ساعت، با تمام وجود داد میزنن و سگ‌های کوچیک و بزرگشون بهم پارس میکنن و بچه‌های از تیمارستان رها شده‌شون بخاطر دیدن یک گربه یا یک سوسک هیجان زده و سرسام‌آور فریاد میکشن! و گاهی هم درست وقتی هیچ جنبنده‌ای روی زمین بیدار نیست، صدای خنده‌ی بی‌پروای دخترها و پسرهایی که احتمالا از فضا برگشتن، خواب رو به همه حروم می‌کنه!

و روبرومون ساختمون‌های نیمه کاره‌ای قد علم کردن که پس‌مونده‌های بنایی و ساخت و سازشون همیشه حیاط کوچیکمون رو کثیف می‌کنه و سر و صداهای ناتمومشون مثل سنباده مغز آدم رو خراش میده! و حتی جدیدا کشف کردیم ساعت‌های خاصی از روز بوی نامطلوب عجیبی که به مشام میرسه چیزی نیست جز بوی تریاک!

و ما بی‌نواهایی هستیم که درست وسط این جزیره‌ی پرهیاهو زندانی شدیم!

سنگین

دراز میکشم روی تختِ بنفش، صدای جون کندنِ کولرِ زهوار در رفته‌ی همسایه تنها چیزیه که می‌شنوم... تنم مثل خاکی که توی وجب به وجبش یک گیاه هرز ریشه دوونده، خسته‌ست! درمونده‌ام مثل موشی که تمام روز توی یک چرخ گردون دویده و ناامید شده از رسیدن! یک جورایی انگار عادت کردم به این غمی که همیشه همراهمه...

نامنسجم

انگار تمام یک سالِ گذشته رو مثل یک موجود نفرین شده توی حباب زندگی کردم یا توی خواب راه رفتم و حرف زدم! موهبت نوشتن رو از دست دادم و سخت ترین کار دنیا برام شده کنار هم چیدن کلمه ها!