سنگین
دراز میکشم روی تختِ بنفش، صدای جون کندنِ کولرِ زهوار در رفتهی همسایه تنها چیزیه که میشنوم... تنم مثل خاکی که توی وجب به وجبش یک گیاه هرز ریشه دوونده، خستهست! درموندهام مثل موشی که تمام روز توی یک چرخ گردون دویده و ناامید شده از رسیدن! یک جورایی انگار عادت کردم به این غمی که همیشه همراهمه...
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۱ ساعت 0:31 توسط ف.دال
|