مرد توی رویاها
روزی که توی لباس دامادی دیدمت، اون هم کنار عروسی که نه از من خوشگلتر بود و نه هیکلیتر و نه قدبلندتر، فکر کردم همه چیز بینمون تموم شده!
وقتی میگم "همه چیز بین من و تو" منظورم همون تالاپ تالاپهای قلبمه وقتی که میدیدمت، لرزش نامحسوس دستام، هیجانی که آروم میخزید توی قلبم، ذوقی که شعله میکشید توی دلم وقتی باهام حرف میزدی یا شوخی میکردی... منظورم همون عشق یکطرفه و پاک و بچگانهی پنهانیم به توعه. عشقی که روحت هم ازش با خبر نشد...
وقتی که دستای تپل پسرت رو توی دستم میگرفتم یا وقتی لپای سفید دخترت رو میکشیدم، فکر میکردم همه چیز بین من و تو تموم شده... فکر میکردم دیگه ته موندههای اون عشق نیمهکاره بعد این همه سال توی دلم پوسیده و نابود شده...
فکر میکردم دیگه منو چه به شوهر یک زن دیگه، من رو چه به پدر بچههای یکی دیگه، من رو چه به مردی که موهای سفید کنار شقیقهاش شباهتی به موهای سیاهِ زاغ پسری که عاشقش بودم نداره!
ولی بهم بگو چرا بعد این همه مدت، درست حالا که فکر میکنم همه چیز بینمون تموم شده، درست حالا که وقتی میبینمت نه دلم میلرزه نه دستام نه قلبم، حالا که وقتی باهام حرف میزنی نه صدات برام جذابه نه رنگ سبزهی پوستت، درست حالا که دنیای من هزار هزار کیلومتر از دنیای تو دور افتاده، چرا هنوز بعضی شبا خوابت رو میبینم؟ چرا هنوز توی خواب مثل بچگیام قلبم با دیدنت به تپش میوفته، ذوق میکنم، هیجان زده میشم؟ چرا هنوز توی خواب صدات جذابه، رنگ پوستت جذابه، نگاهت جذابه؟ چرا توی خوابام هیچی بین من و تو تغییر نکرده؟ مگه بارها و بارها همه چیز بین من و تو تموم نشده بود؟