مرد توی رویاها

روزی که توی لباس دامادی دیدمت، اون هم کنار عروسی که نه از من خوشگل‌تر بود و نه هیکلی‌تر و نه قدبلندتر، فکر کردم همه چیز بینمون تموم شده! 

وقتی میگم "همه چیز بین من و تو" منظورم همون تالاپ تالاپ‌های قلبمه وقتی که میدیدمت، لرزش نامحسوس دستام، هیجانی که آروم میخزید توی قلبم، ذوقی که شعله میکشید توی دلم وقتی باهام حرف میزدی یا شوخی میکردی... منظورم همون عشق یک‌طرفه و پاک و بچگانه‌ی پنهانیم به توعه. عشقی که روحت هم ازش با خبر نشد...

وقتی که دستای تپل پسرت رو توی دستم میگرفتم یا وقتی لپای سفید دخترت رو میکشیدم، فکر میکردم همه‌ چیز بین من و تو تموم شده... فکر میکردم دیگه ته مونده‌های اون عشق نیمه‌کاره بعد این همه سال توی دلم پوسیده و نابود شده...

فکر میکردم دیگه منو چه به شوهر یک زن دیگه، من رو چه به پدر بچه‌های یکی دیگه، من رو چه به مردی که موهای سفید کنار شقیقه‌اش شباهتی به موهای سیاهِ زاغ پسری که عاشقش بودم نداره!

ولی بهم بگو چرا بعد این همه مدت، درست حالا که فکر میکنم همه چیز بینمون تموم شده، درست حالا که وقتی میبینمت نه دلم میلرزه نه دستام نه قلبم، حالا که وقتی باهام حرف میزنی نه صدات برام جذابه نه رنگ سبزه‌ی پوستت، درست حالا که دنیای من هزار هزار کیلومتر از دنیای تو دور افتاده، چرا هنوز بعضی شبا خوابت رو میبینم؟ چرا هنوز توی خواب مثل بچگیام قلبم با دیدنت به تپش میوفته، ذوق میکنم، هیجان زده میشم؟ چرا هنوز توی خواب صدات جذابه، رنگ پوستت جذابه، نگاهت جذابه؟ چرا توی خوابام هیچی بین من و تو تغییر نکرده؟ مگه بارها و بارها همه چیز بین من و تو تموم نشده بود؟

شهرِ ارواح!

خیلی عجیب و ناخوشاینده که وقتی دقت میکنی میبینی جهنم بعد از این همه سال هیچ تغییری نکرده! هنوز همون دیوارهای کاه‌گلی و خونه‌های قدیمی، همون کوچه‌های خالی و خیابون‌های خلوت، همون درخت‌های کاج‌ِ پیرِ مرموز، همون مغازه‌های بی‌مشتری، ویترین‌های ساده‌ی بدون جذابیت و همون قبرستون قدیمی و پر از قبرهای بی‌نام و نشونِ آجری!

سالهاست که همون تندیس‌ها و المان‌های خاک‌گرفته‌ و قدیمی وسط میدون‌ها پابرجاست، و هنوز ذرات خاک توی هوا معلقه و هنوز رنگ این شهرِ نفرین شده خاکی و نارنجیه و توی هواش بوی مرگ موج میزنه و انگار روی صورت مردمش انقدر خاک نشسته که برای دیدن چهره‌ی واقعیشون یا برای دیدن لبخندهاشون باید روی صورتشون دست بکشی تا از شر نقاب‌ها خلاص بشن!

جهنم یک شهر مُرده‌ست با آدم‌های دل‌مُرده‌ای که بیرون از قبرها نفس میکشن! مردهای زمخت و زن‌های خاله‌زنکی که با چشم‌های کنجکاو و قضاوت‌گرشون خیره خیره نگاهت میکنن و زیرلب و درگوشی از هم میپرسن، فلانی دخترِ کیه؟ فلانی پسرِ کیه؟

جهنم یک نقطه‌ی کوچیکِ فراموش شده روی نقشه‌ی جغرافیاست! شهر مسخ شده‌ی بی‌روحی که قلبش کُند و بازحمت می‌تپه اما هرگز نمی‌ایسته!

-|112|-

بابا نمیدونه که حتی خبرِ رفتن به جهنم، می‌تونه زندگی رو برای من تبدیل به یک جهنم واقعی کنه! چه برسه به سر کردن تعطیلات عید در اون سرزمین جهنمی نفرین شده!!

اولین روز در جهنم چگونه گذشت

پنجشنبه قرار شد بعد از اذان ظهر راه بیوفتیم که روزه‌‌مون باطل نشه. عصبی بودم. نه فقط برای تن دادن به یک سفر اجباری، بلکه آشفتگی‌های هورمون‌های لعنتیم بیشتر به عصبانیت و غلیان احساساتم دامن می‌زد... چند ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. از زل زدن به جاده‌ی خشکی که تمام این سال‌ها ذره‌ای تغییر نکرده بود یا گوش دادن به آهنگ‌های تکراری گوشیم خسته شده بودم... به دانی پیام دادم و گفتم تازه راه افتادیم و مدتی که اونجام شاید نتونم بهش زیاد پیام بدم. میدونست از اونجا و از همه‌ی فک و فامیل‌هایی که توی اون شهر نفس میکشن بدم میاد و از اون سفر ناراحتم. صرفا جهت درد و دل و مظلوم نمایی بهش گفتم به شدت دل‌دردم و حالم خوب نیست. اون هم بعد کلی قربون صدقه رفتن و اظهار ناراحتی جواب داد: چه سفر بدی! از اولش بد شروع شد... میدونستم نمیخواد ناراحتم کنه یا قصد بدی نداره ولی جوابش باعث شد ناراحتیم دو برابر بشه! یا شاید ده برابر... حداقلش این بود که بگه امیدورام بهتر بشی و سفر خوبی داشته باشی نه اینکه به بد بودن اوضاع اضافه کنه و بگه از اول بد شروع شد! اینترنت گوشی رو خاموش کردم و آرزو کردم زودتر اذان بگن تا مجبور نباشم یواشکی و دور از چشم داداش کوچیکه بادوم‌هایی که توی جیبم قایم کرده بودم رو بخورم! یا گشنگی و تشنگی رو تحمل کنم با اینکه روزه نبودم...

مادرجونم وقتی منو دید ذوق زده با همون لهجه‌ی غلیظش احوال پرسی کرد و بوسیدم. تمام توانم رو جمع کرده بودم که لبخند بزنم و به این فکر میکردم که حتما ذوق زدگی اون هم درست به اندازه‌ی لبخند من مصنوعی و نمایشی و دروغ محضه! به این فکر میکردم که اگر هزاربرابر این هم مهربون‌تر باشه یا من رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه و ذوق کردنش از دیدنم واقعی باشه، بازهم من از تک تک آجرهای خونه‌اش، از پنکه سقفی سفید توی پذیراییش، از دونه دونه مورچه‌های سمج و ناتموم توی آشپزخونه‌اش و از بوی نم خاک و باغچه‌ی کوچیک پر از شمعدونی حیاطش متنفرم... انقدر از همه‌ی این‌ها متنفرم که موهای سفید و صورت چروکش دلم رو به رحم نمیاره و میتونم با دست‌های خودم گلوی چاقش رو انقدر فشار بدم تا خفه بشه! البته اون لحظه آشفتگی هورمونی علت اصلی اون همه عصبانیت و نفرت و بی‌رحمی بود.

آخر شب بعد از دوهزار بار پهلو به پهلو شدن خوابم نبرد، علتش میتونست دل درد، نفرت، جابجایی و محیط جدید باشه... به هرحال وقتی پنجمین قرص کدئین رو یواشکی و دور از چشم مامان می‌خوردم، به این فکر کردم که دانی هیچ وقت بلد نیست و نمیتونه منو آروم کنه یا دلداریم بده یا امیدوارم کنه... و همیشه تو اینجور موارد باعث ناامیدی و ناراحتیم میشه... فکر اینکه دانی یه زمانی آخرین امیدم برای خوشبختی بود و حالا با گذشت زمان کم کم داره تبدیل میشه به یه انتخاب اشتباه، اونقدر نگران و مشغولم کرد که تا نزدیکای صبح خوابم نبرد...

ختم روز عید!

غم زده به دعوتنامه‌ی تا خورده‌ی سیاه و سفید روی اُپن نگاه میکنم و جوری که بابا صدامو نشنوه از مامان میپرسم: باید بریم حتما؟ سرشو با حرص تکون میده که یعنی آره، میگه: بابا گفته پنجشنبه بعدازظهر راه میوفتیم... شبیه یخی که روی بخاری در حال وا رفتنه میگم: منم باید بیام؟ بعد یاد دعوایی که بخاطر نرفتنم به مجلس هفتمش به پا شد افتادم و خودم جواب خودمو دادم که آره دیگه نمیشه نیام. مامان گفت: چند روز بمون بعد به بهانه پروژه‌هات برگرد... دعا کن فسقل (داداش کوچیکه) رو ببره کلاس زبان ثبت نام کنه که بخاطر کلاسای اونم که شده ما هم زود برگردیم... 

سفری که ازش متنفرم نزدیک تر از اون چیزیه که فکر میکردم. تو دلم میگم آخه لعنتیِ گور به گور شده عید فطر وقت چهلم گرفتنه؟ بعد با نفرت به این فکر میکنم که سر قبرش دعا کنم خدا از سر تقصیرات هیچ کدومشون نگذره! آتیش به قبر تک تکشون بباره... دو سه سالی هست که وقتی میرم سر قبر بابابزرگ بجای فاتحه لعنتش میکنم و میگم تو پسرتو انقدر بد تربیت کردی! تقصیر تربیت توعه که پسرت یه برج زهرمار شده و نمیشه باهاش حرف زد و بیست و اندی از عمر من و مامانمو با بداخلاقی‌ها و اومدن ور دل فک و فامیلش به فنا داده!

میدونم منصفانه نیست ولی یکم دلم خنک میشه.

سفر نزدیک است

زنگ زده بود به مامانش، با خوشحالی میگفت "انشالله بعد ماه رمضون میایم اونجا" من و مامان عصبی و نگران بهم نگاه کردیم. هردومون آرزو میکردیم کاش ماه رمضون هیچ وقت تموم نشه!

حتی نوشتن درباره‌ی اون شهر، درباره‌ی خاکی که گوشه گوشه‌ی خونه‌ی مادرجون نشسته، درباره‌ی چهره‌ی چروکش که همیشه از نگاه کردن بهش فرار میکنم، درباره‌ی موهای حنا شده‌اش و درباره‌ی تک تک فک و فامیل اونجا که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندارم، آزار دهنده‌اس. نه تنها آزار دهنده بلکه منزجر کننده، حال بهم زن، نفرت انگیز و درنهایت اندوه‌بار!

توی تمام این سال‌های زندگیم از تعطیلات وحشت داشتم چون بابا هوس میکرد بره از مادر و خانواده‌اش خبر بگیره و ماهم مجبور بودیم باهاش بریم. بریم و تو خونه‌ی مادرجون بمونیم و به تلویزیون کوچیک همیشه برفک دار روی تاقچه‌اش زل بزنیم. بریم و شهر ارواحی که هیچ جایی رو برای تفریح نداره و خاک مرگ همه جاشو پوشونده تحمل کنیم. سال به سال هم اوضاع بدتر شد و رفتن به اونجا زجرآورتر... حالا مادرجون مریضه و وقتی بریم اونجا مامان مجبوره ازش پرستاری کنه و پوشکش رو عوض کنه و تا دستشویی ببره‌اش و... دلم برای مامان میسوزه. من که نتونستم از ته دل برای شفای مادرجون دعا کنم. چون ازش متنفرم و هربار یادش میوفتم به این فکر میکنم که وقتی بمیره دیگه لازم نیست ما هی بریم به اون شهر لعنتی! چرا نمیمیری مادرجون؟

اتاق لی لی

اسمش اتاق "لی لی" بود! یعنی اتاق کوچیکه. تا قبل دبیرستان هر وقت میرفتیم خونه‌ی مادرجون، اتاق لی لی محل بازی من و بچه‌های فامیل بود. مخصوصا پنجشنبه شب‌ها که طبق یه قرار نانوشته همه جمع میشدن خونه‌ی مادرجون. زمستونا زیر کرسی وسط پذیرایی، روبروی تلویزیون کوچولوی برفکی مینشستن و انار دون میکردن. تابستونا گلیمای قرمزلاکی رو پهن میکردن تو حیاط و موزاییکای یکی در میون شکسته شده رو آب پاشی میکردن و همه مشغول حرف زدن میشدن. مامان ولی بیشتر گوش میداد. من بهتر از هر کسی میدونستم از اونجا بودنش راضی نیست. بچه که بودم درکش نمیکردم. چطور میتونست ناراضی باشه؟ از شب نشینی‌های طولانی و بحث‌های باحال و شور و هیجان و اون باغچه‌ی پر از گلای قرمز شمعدونی...

ما ولی دور از دنیای مامان باباهامون، تو اتاق لی لی غرق بازی بودیم. یادمه حمید اون روزا انگشت اشاره‌اش رو میچرخوند کف دست چپش و میگفت: کی زنم میشه؟ بعد دونه دونه اسم دخترا رو میگفت و انگشتاشو فشار میداد. به اسم من که میرسید تق انگشتش صدا میداد و همه میخندیدیم. میخندیدیم چون چهار سال کوچکتر بود ازم. من ولی داداش بزرگش رو دوست داشتم. دوست که نه عاشقش بودم یه جورایی. اصلا به عشق همون داداش بزرگش بود که تا اونجا بدون نق نق و غر غر میرفتم. تمام مسیر سفر رفت و برگشت، تو جاده‌ی خشک و بدون درخت، از شیشه‌ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم و خیال‌بافی میکردم. خیال و مرور تک تک حرفایی که زده بود، ثانیه به ثانیه‌ی نگاه‌هاش و همه‌ی لحظه‌هایی که دیده بودمش...

دبیرستان که رفتم یه روز از خودم پرسیدم واقعا حاضرم با پسری که دوسش دارم، ازدواج کنم؟ بعد یاد مامان افتادم. یاد سکوتش توی شب نشینی‌های طولانی. یاد حرص خوردنش از مسافرت اجباری و تحمل مادرشوهر. یاد کلافگی همیشگیش توی اون شهر خاک گرفته‌ی غمگین. این بار ولی به جای مامان خودم رو میدیدم. که دیگه از دیدن باغچه و گلای قرمز اطلسی ذوق نمیکنم. دیگه اتاق لی لی جای من نیست و باید گوش بدم به حرفای فلانی و اظهار نظر فلانی... همه‌ی این‌ها آینده‌ی همیشگی من بود اگه با اون پسر ازدواج میکردم.

از اون زمان خیلی میگذره... پسری که دوستش داشتم 40 روز پیش برای بار دوم پدر شد و حمید الان میخواد بره دانشگاه. هنوزم چهارسال ازش بزرگترم. هربار که میبینمش با خودم میگم چقدر زود بزرگ شدیم! چقدر ازش بزرگترم! حالا دیگه تحمل جاده‌ی خشک و بدون درخت سخت‌ترین کار دنیاست و هر بار با نق نق و غر غر راضی میشم تن به اون سفر اجباری بدم. پنجشنبه شب‌ها تو خونه‌ی مادرجون دیگه خبری از شب نشینی و مهمون نیست، اگرم باشه من باید مثل مامان بشینم بین جمع و به حرفای کسل‌کننده‌ی دیگران گوش بدم و سکوت کنم و تو دلم حرص بخورم و از اونجا بودنم ناراضی باشم. حتی اتاق لی لی رو هم خراب کردن و حالا به جاش یه سرویس بهداشتی ساختن!

آینده خیلی بی‌رحمه.

پسربچه‌ای که عاشقش بودم.

روزی که از جهنم برگشتم، خیلی خسته بودم. تحمل پنج ساعت راه بدون‌ هم‌صحبت و جاده‌ای که محض رضای خدا یه دونه درخت هم نداشت و آفتابی که حتی از پشت پرده هم پوست رو می‌سوزوند، اگه کسی رو نمیکشت حتما بی‌نهایت خسته‌اش میکرد. ساک سیاه سنگینی که مارک آدیداسش انگار داد میزد: "آی ملت منو ببینین چقدر ضایعم!" رو گرفتم دستم و رفتم سمت مترو... تو دلم بخاطر خلاصی از جهنم عروسی بود و ته مغزم دل‌نگران مامان که هنوز باید اونجا می‌موند و تحمل می‌کرد.

مثل بچه دماغوهای دبیرستانی مقنعه‌ام کجکی شده بود، راه رفتن برام فرقی با قدم زدن روی طناب تو ارتفاع نداشت. آرایشم بیشتر شبیه گریم دقلکای سیرک بود و شلختگی و خستگی از سر و کولم بالا میرفت.

چشمم که به شلوغی باجه‌ی شارژ کارت افتاد، بغض گلومو گرفت. به زحمت کارتمو از بین خرت و پرتای کیفم پیدا کردم ولی وقتی دنبال پول میگشتم کارت لعنتی مثل ماهی از تو دستم سُـر خورد و افتاد. داشتم خودمو جمع و جور میکردم که بردارمش اما یه پسر ده یازده ساله خم شد کارت رو بهم داد. دلم میخواست ماچش کنم. بعد مثل یه جنتلمن در کمال از خودگذشتگی بجای کارت خودش، کارت منو شارژ کرد. اون لحظه آرزو کردم کاش ازش کوچیکتر بودم و میتونستم باهاش ازدواج کنم.

از اون روز به بعد من تو تمام ایستگاه‌های مترو و پیاده‌روها و حتی خیابون‌های شهر دنبال یه پسر ده یازده ساله با پوست تیره و چشمای مشکی و قد متوسط و... میگردم تا یه بار دیگه ببینمش و بهش بگم هنوز مهربونی اون روزشو یادمه!

فقط خواستم بگم مهربونیا حتی اگه کوچولو باشن، تاثیرات بزرگی میذارن!

چی شد بی من از لحظه‌ها رد شدی؟

نمیدونم از کی اونجا اسمش شد جهنم.

یادمه قبلا اینجوری نبود! دیوارای کاهگِلی و موزاییکای ترک خورده‌اش بهت آرامش می‌داد، شبای تابستون قبل اینکه واسه دورهمی قالی‌هارو پهن کنن کف حیاط، آب می‌پاشیدن رو همون کاشی‌های نصفه نیمه و فضا پر می‌شد از بوی نم خاک... اما حالا نفرت از سر و کول دیوارای سیمانیش بالا میره و موزاییکای نو و خوشگلش همیشه پر از خاکه!

حتی رنگ و بوی باغچه‌اش انگار یه جورِ دیگه بود. با اینکه هنوزم به لطف بابا، همون شمعدونی‌های قرمز و اطلسی‌های رنگی رو داره اما به پای اون سالا که درخت انارش بهت چشمک می‌زد و امید داشتیم یه روز نهال آلوچه‌اش قد بکشه، نمی‌رسه.

یادمه پنکه سقفیِ رنگ و رو رفته‌ی اتاق بزرگه هم بیصداتر می‌چرخید. دائم قد بلندی میکردیم که دستمون بهش برسه و حالا میتونیم راحت پره‌های درازشو بچرخونیم.

همه‌ی اینا یه طرف، انتظار واسه دیدن اون صورت سبزه و چشمای مشکی یه طرف! چه ذوق و دلهره‌ای موج میزد تو قلبم وقتی میدیدمش، هنوزم صدای خنده‌هاش و سرخ شدن گونه‌هام و فرار از نگاهاشو یادمه. همیشه اذیتم می‌کرد. بهم میگفت تجدیدی! منم حرص میخوردم و تو دلم قند آب میشد.

اما چی شد که اون همه قشنگی و خاطره‌های خوب یهو از اون خونه پـَر کشید و رفت؟

قدمون بلند تر شد و دنیامون بی‌رحم تر؟ چی شد که درخت انار خاکستری شد و نهال آلوچه جون داد؟

دیگه دلم واسه دیدنش پر نکشید، اون چشمای مشکی و صدای خنده هنوزم همونه ولی چی شد که دیگه دلمو نلرزوند؟

شاید یکی از همون روزا بود که من خانوم‌تر میشدم و تو آقاتر. بعدِ همون روزی که یکی درگوشم پرسید از فلانی خوشت نمیاد؟ پسر خوبیه ها. و منم گفتم نه...

یا شاید اون روزی که زنگ زدن و واسه دومادیت دعوتمون کردن، یا روزی که دستای کوچولوی دخترتو گرفتم و گفتم خداحفظش کنه... بعدِ یکی از همین روزا بود که اونجا شد جهنم.

 

+ دوره ی دیوونگیمو هیجانه زندگیمو عشق ۱۵ سالگیمو چشمای تو یادم انداخت.

reza yazdani_15 salegi#

به درک که حالش خوب نیست

هر بار که یادم میاد امتحانا داره تموم میشه، از فکر اینکه دوباره مجبور باشم برم به اون جهنم لعنتی و پر از خاک، بین در و دیوارهای غم زده، دوباره چشمم بیوفته به اون کاج‌های غمگینِ خاکستری و ریخت نحسِ پیرزن خرفت، تا مرز جنون پیش میرم.

چند قدم تا جهنم

 

رعایتِ قواعد نگارشی خـَــــــــــــر است!

برای اولین تمرینِ ارزیابی انقدر سختی کشیدم، واااااای به حالِ بقیه اش!

 

امروز میریم اون شهری که من ازش متنفرم . از خیابوناش! آدماش ... هوا و حتی درخت هایِ کاجِ لعنتیش!

به مدت سه روز ! یعنی 72 ساعت ! واقعا سخته تحملش ... 

 

فکر کنم تا الان شونصَد بار قالب عَوض کردمـــــ !

چرا یه قالبِ خوبِ ساده که دوسش داشته باشم پیدا نمیشه ؟ هـــــی روزگـــآر