اتاق لی لی
ما ولی دور از دنیای مامان باباهامون، تو اتاق لی لی غرق بازی بودیم. یادمه حمید اون روزا انگشت اشارهاش رو میچرخوند کف دست چپش و میگفت: کی زنم میشه؟ بعد دونه دونه اسم دخترا رو میگفت و انگشتاشو فشار میداد. به اسم من که میرسید تق انگشتش صدا میداد و همه میخندیدیم. میخندیدیم چون چهار سال کوچکتر بود ازم. من ولی داداش بزرگش رو دوست داشتم. دوست که نه عاشقش بودم یه جورایی. اصلا به عشق همون داداش بزرگش بود که تا اونجا بدون نق نق و غر غر میرفتم. تمام مسیر سفر رفت و برگشت، تو جادهی خشک و بدون درخت، از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه میکردم و خیالبافی میکردم. خیال و مرور تک تک حرفایی که زده بود، ثانیه به ثانیهی نگاههاش و همهی لحظههایی که دیده بودمش...
دبیرستان که رفتم یه روز از خودم پرسیدم واقعا حاضرم با پسری که دوسش دارم، ازدواج کنم؟ بعد یاد مامان افتادم. یاد سکوتش توی شب نشینیهای طولانی. یاد حرص خوردنش از مسافرت اجباری و تحمل مادرشوهر. یاد کلافگی همیشگیش توی اون شهر خاک گرفتهی غمگین. این بار ولی به جای مامان خودم رو میدیدم. که دیگه از دیدن باغچه و گلای قرمز اطلسی ذوق نمیکنم. دیگه اتاق لی لی جای من نیست و باید گوش بدم به حرفای فلانی و اظهار نظر فلانی... همهی اینها آیندهی همیشگی من بود اگه با اون پسر ازدواج میکردم.
از اون زمان خیلی میگذره... پسری که دوستش داشتم 40 روز پیش برای بار دوم پدر شد و حمید الان میخواد بره دانشگاه. هنوزم چهارسال ازش بزرگترم. هربار که میبینمش با خودم میگم چقدر زود بزرگ شدیم! چقدر ازش بزرگترم! حالا دیگه تحمل جادهی خشک و بدون درخت سختترین کار دنیاست و هر بار با نق نق و غر غر راضی میشم تن به اون سفر اجباری بدم. پنجشنبه شبها تو خونهی مادرجون دیگه خبری از شب نشینی و مهمون نیست، اگرم باشه من باید مثل مامان بشینم بین جمع و به حرفای کسلکنندهی دیگران گوش بدم و سکوت کنم و تو دلم حرص بخورم و از اونجا بودنم ناراضی باشم. حتی اتاق لی لی رو هم خراب کردن و حالا به جاش یه سرویس بهداشتی ساختن!
آینده خیلی بیرحمه.