اتاق لی لی

اسمش اتاق "لی لی" بود! یعنی اتاق کوچیکه. تا قبل دبیرستان هر وقت میرفتیم خونه‌ی مادرجون، اتاق لی لی محل بازی من و بچه‌های فامیل بود. مخصوصا پنجشنبه شب‌ها که طبق یه قرار نانوشته همه جمع میشدن خونه‌ی مادرجون. زمستونا زیر کرسی وسط پذیرایی، روبروی تلویزیون کوچولوی برفکی مینشستن و انار دون میکردن. تابستونا گلیمای قرمزلاکی رو پهن میکردن تو حیاط و موزاییکای یکی در میون شکسته شده رو آب پاشی میکردن و همه مشغول حرف زدن میشدن. مامان ولی بیشتر گوش میداد. من بهتر از هر کسی میدونستم از اونجا بودنش راضی نیست. بچه که بودم درکش نمیکردم. چطور میتونست ناراضی باشه؟ از شب نشینی‌های طولانی و بحث‌های باحال و شور و هیجان و اون باغچه‌ی پر از گلای قرمز شمعدونی...

ما ولی دور از دنیای مامان باباهامون، تو اتاق لی لی غرق بازی بودیم. یادمه حمید اون روزا انگشت اشاره‌اش رو میچرخوند کف دست چپش و میگفت: کی زنم میشه؟ بعد دونه دونه اسم دخترا رو میگفت و انگشتاشو فشار میداد. به اسم من که میرسید تق انگشتش صدا میداد و همه میخندیدیم. میخندیدیم چون چهار سال کوچکتر بود ازم. من ولی داداش بزرگش رو دوست داشتم. دوست که نه عاشقش بودم یه جورایی. اصلا به عشق همون داداش بزرگش بود که تا اونجا بدون نق نق و غر غر میرفتم. تمام مسیر سفر رفت و برگشت، تو جاده‌ی خشک و بدون درخت، از شیشه‌ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم و خیال‌بافی میکردم. خیال و مرور تک تک حرفایی که زده بود، ثانیه به ثانیه‌ی نگاه‌هاش و همه‌ی لحظه‌هایی که دیده بودمش...

دبیرستان که رفتم یه روز از خودم پرسیدم واقعا حاضرم با پسری که دوسش دارم، ازدواج کنم؟ بعد یاد مامان افتادم. یاد سکوتش توی شب نشینی‌های طولانی. یاد حرص خوردنش از مسافرت اجباری و تحمل مادرشوهر. یاد کلافگی همیشگیش توی اون شهر خاک گرفته‌ی غمگین. این بار ولی به جای مامان خودم رو میدیدم. که دیگه از دیدن باغچه و گلای قرمز اطلسی ذوق نمیکنم. دیگه اتاق لی لی جای من نیست و باید گوش بدم به حرفای فلانی و اظهار نظر فلانی... همه‌ی این‌ها آینده‌ی همیشگی من بود اگه با اون پسر ازدواج میکردم.

از اون زمان خیلی میگذره... پسری که دوستش داشتم 40 روز پیش برای بار دوم پدر شد و حمید الان میخواد بره دانشگاه. هنوزم چهارسال ازش بزرگترم. هربار که میبینمش با خودم میگم چقدر زود بزرگ شدیم! چقدر ازش بزرگترم! حالا دیگه تحمل جاده‌ی خشک و بدون درخت سخت‌ترین کار دنیاست و هر بار با نق نق و غر غر راضی میشم تن به اون سفر اجباری بدم. پنجشنبه شب‌ها تو خونه‌ی مادرجون دیگه خبری از شب نشینی و مهمون نیست، اگرم باشه من باید مثل مامان بشینم بین جمع و به حرفای کسل‌کننده‌ی دیگران گوش بدم و سکوت کنم و تو دلم حرص بخورم و از اونجا بودنم ناراضی باشم. حتی اتاق لی لی رو هم خراب کردن و حالا به جاش یه سرویس بهداشتی ساختن!

آینده خیلی بی‌رحمه.

اولین عشق ، اولین خآطره

 اولین بآر عاشقِ تخیّلآت خودم شدم !

عآشقِ کسی که سآخته ی ذهنِ خودم بود ...

هنوزم یآدم هست ... تو حیاطِ اون دبستانِ کوچیکمون ، روی تآب نشسته بودیم . تآب داشت چون غیرانتفاعی بود ، کلاس هآی کم جمعیت و موکت شده .

سمآنه از یه پسر که دوستش داشت حرف میزد ... یادم نیس چیکاره اش بود .

منم یادِ پسرعمه ام افتادَم ! شَک ندآرم اون دآستانِ چهآر پنج سآله ی عشق و عآشقیم از همونجا شروع شد! از کلاسِ پنجمِ دبستآن! از حیآطِ غیرِ انتفاعی!

بعد از اون روز ، منم گآهی از پسرعمه ام برای دوستام میگفتم... از پوستِ سبزه ی دوست داشتنیش ، از چشم و ابروی مشکیِ جذآبش، هیکلِ چهآرشونه اش و ... و ... و ...

اکثرِ صفت هآیی که بهش چسبونده بودم وآقعی نبود . شاید اون زمآن من اونطوری میدیدمش ... 

هَرچی که بود ... دورآنِ طلایی احساساتِ من خلاصه میشه تو هَمون چهآرسال و اندی دلبآختگی !

احساسِ معصومِ نآبِ من ...

دبیرستآن که رفتم، همه چیز تغییر کرد . دیگه مثلِ قبل اون پوستِ سبزه و چشمآیِ مشکی برام جذآب نبود! پوستِ آفتآب سوخته بود ....

کم کم ، روز به روز ، هفته به هفته از تخیلاتم دست کشیدم . و فکر میکردم اسمِ احسآسم عشق نیست . یک حسِ کودکآنه است .

هنوزم یآدمه ... روی مبل نشسته بودم غرقِ تمآشای سریآلی که اسمش یادم نیست . خبرِ ازدواجش بآ دخترِ همسایشون تلفنی به اطلاعِ پدر رسید .

شوکه شدم ، چون فکر میکردم همه ی خیآل پردازی هآم ، همه ی علاقه ام دوطرفه است . 

حتی دختر عمومم دربآره اش پرسیده بود ... پرسیده بود نظرت درباره ی فلانی چیه ؟ پسرِ خوبیه ! همون لحظه هم داشت نگآم میکرد . فکر کردم اون ازش خواسته که بپرسه . دست پآچه گفتم نه ... گفتم نه و ... 

تو مراسمِ ازدواجش غمگین نبودم . اون روز که نگآهش کردم ... تو کت شلوارِ دامادی ، مطمئن بودم اونی که میخوآم نیست، مطمئن بودم احسآسم دیگه عشق نیست .

و حآلا بعدِ چند سآل از همه ی اون روزهآیِ دوست داشتنی ، اولین عشقم پدر شده ...

یک دختر که هنوز معلوم نیست اون پوستِ سبزه  و چشم هآیِ مشکی رو به ارث برده یا نه .

 

+ حالا فهمیدم که بین یک احساسِ پآکِ شاید کودکآنه (!) و یک حسِ دروغ برای فرآر از تنهآیی چقدر فاصله است .

+ بعد هآ خیلی هآ رفتن . و خیلی هآ اومدن ... ولی هیچ کدوم عشق نبود . واقعی نبود . وشاید پآک نبود .