اولین بآر عاشقِ تخیّلآت خودم شدم !

عآشقِ کسی که سآخته ی ذهنِ خودم بود ...

هنوزم یآدم هست ... تو حیاطِ اون دبستانِ کوچیکمون ، روی تآب نشسته بودیم . تآب داشت چون غیرانتفاعی بود ، کلاس هآی کم جمعیت و موکت شده .

سمآنه از یه پسر که دوستش داشت حرف میزد ... یادم نیس چیکاره اش بود .

منم یادِ پسرعمه ام افتادَم ! شَک ندآرم اون دآستانِ چهآر پنج سآله ی عشق و عآشقیم از همونجا شروع شد! از کلاسِ پنجمِ دبستآن! از حیآطِ غیرِ انتفاعی!

بعد از اون روز ، منم گآهی از پسرعمه ام برای دوستام میگفتم... از پوستِ سبزه ی دوست داشتنیش ، از چشم و ابروی مشکیِ جذآبش، هیکلِ چهآرشونه اش و ... و ... و ...

اکثرِ صفت هآیی که بهش چسبونده بودم وآقعی نبود . شاید اون زمآن من اونطوری میدیدمش ... 

هَرچی که بود ... دورآنِ طلایی احساساتِ من خلاصه میشه تو هَمون چهآرسال و اندی دلبآختگی !

احساسِ معصومِ نآبِ من ...

دبیرستآن که رفتم، همه چیز تغییر کرد . دیگه مثلِ قبل اون پوستِ سبزه و چشمآیِ مشکی برام جذآب نبود! پوستِ آفتآب سوخته بود ....

کم کم ، روز به روز ، هفته به هفته از تخیلاتم دست کشیدم . و فکر میکردم اسمِ احسآسم عشق نیست . یک حسِ کودکآنه است .

هنوزم یآدمه ... روی مبل نشسته بودم غرقِ تمآشای سریآلی که اسمش یادم نیست . خبرِ ازدواجش بآ دخترِ همسایشون تلفنی به اطلاعِ پدر رسید .

شوکه شدم ، چون فکر میکردم همه ی خیآل پردازی هآم ، همه ی علاقه ام دوطرفه است . 

حتی دختر عمومم دربآره اش پرسیده بود ... پرسیده بود نظرت درباره ی فلانی چیه ؟ پسرِ خوبیه ! همون لحظه هم داشت نگآم میکرد . فکر کردم اون ازش خواسته که بپرسه . دست پآچه گفتم نه ... گفتم نه و ... 

تو مراسمِ ازدواجش غمگین نبودم . اون روز که نگآهش کردم ... تو کت شلوارِ دامادی ، مطمئن بودم اونی که میخوآم نیست، مطمئن بودم احسآسم دیگه عشق نیست .

و حآلا بعدِ چند سآل از همه ی اون روزهآیِ دوست داشتنی ، اولین عشقم پدر شده ...

یک دختر که هنوز معلوم نیست اون پوستِ سبزه  و چشم هآیِ مشکی رو به ارث برده یا نه .

 

+ حالا فهمیدم که بین یک احساسِ پآکِ شاید کودکآنه (!) و یک حسِ دروغ برای فرآر از تنهآیی چقدر فاصله است .

+ بعد هآ خیلی هآ رفتن . و خیلی هآ اومدن ... ولی هیچ کدوم عشق نبود . واقعی نبود . وشاید پآک نبود .