کارِ سگی!

دفتر خاکستری برای من مثل سیب سرخی بود که جادوگر به سفید برفی تعارف کرد! گول‌زننده، خوش ظاهر، هوس برانگیز اما سمی و کشنده! طوری که انگار تمام دوره‌ی کاریم رو مسخ شده بودم و نمیتونستم از اون محیط بیرون بیام! و در نهایت ۱۹ ماه طول کشید تا زهرش آهسته آهسته بی‌اثر بشه و درد به مغز استخونم برسه...

دوام آوردن در دفتر خاکستری برای من مثل تلاش برای بقا در اردوگاه کارِ اجباری بود... و این تجربه در نهایت فقط برام زخم‌های عمیق، بی‌اعتمادیِ وسیع و ذهنیت سمی باقی گذاشت.‌.‌‌.

۱۹ ماه کار کردن کنار مدیری که چه در ظاهر و چه در سیاست و رفتار روباهِ مکار و جاه طلبی بیش نبود، و آدم‌هایی که هر کدوم زوایای آشکار و پنهانی از تیرگی و خباثت داشتن، باعث شد خیلی چیزها یاد بگیرم اما این پختگی به از دست رفتن معصومیت ذهنی و سیاه شدن دید مثبتی که قبلاً نسبت به آدم‌ها داشتم نمی‌لرزید!

حالا این پنجمین ماه آزادی من هست و دارم با مدیر و آدم‌های تقریبا نرمالی کار میکنم‌، اما درد اینجاست که این رفتارهای نرمال، برای منی که از یک فضای سمی اومدم، همیشه باعث شرم و تعجب میشه و برام ناآشنا و غریبه...

۲۹ فقط یک عدد نیست

چند روز دیگه ۲۹ سالم تموم میشه و با وحشتِ ۳۰ سالگی به اندازه‌ی یک تار مو فاصله دارم... و همه این‌ها در حالیه که من هنوز نمی‌دونم دقیقاً دارم چه غلطی توی زندگیم میکنم!

نمی‌دونم ازدواجم درست بوده یا جدا شدن و تنهایی برام بهتره؟ نمی‌دونم خیاطی یاد بگیرم یا برنامه نویسی یا زبانم رو تقویت کنم؟ نمی‌دونم بچه میخوام یا اصلا برای مادر شدن دیره یا زود؟ نمی‌دونم شغلم رو ول کنم یک همسرِ خانه‌دارِ نگران برای زندگی مشترک باشم، یا برم دنبال کاری با درآمد بالاتر با ساعت کاری بالا برای تامین نیازهای مالی زندگی یا همینجوری کج دار و مریض بیام سر کاری که براش هیچ انگیزه‌ای ندارم و یک همسرِ شاغلِ خسته باقی بمونم! موندن توی این کشور داره پیرم می‌کنه و هیچ برنامه‌ای هم برای رفتن ندارم...

من امروز حس میکنم تا زانو توی گِل هستم... گاهی میبینم که آدم‌ها از کنارم رد میشن، گاهی غرق شدنشون رو وحشت‌زده تماشا میکنم، و همچنان هرچی بیشتر دست و پا میزنم انگار بیشتر فرو میرم!