کارِ سگی!
دفتر خاکستری برای من مثل سیب سرخی بود که جادوگر به سفید برفی تعارف کرد! گولزننده، خوش ظاهر، هوس برانگیز اما سمی و کشنده! طوری که انگار تمام دورهی کاریم رو مسخ شده بودم و نمیتونستم از اون محیط بیرون بیام! و در نهایت ۱۹ ماه طول کشید تا زهرش آهسته آهسته بیاثر بشه و درد به مغز استخونم برسه...
دوام آوردن در دفتر خاکستری برای من مثل تلاش برای بقا در اردوگاه کارِ اجباری بود... و این تجربه در نهایت فقط برام زخمهای عمیق، بیاعتمادیِ وسیع و ذهنیت سمی باقی گذاشت...
۱۹ ماه کار کردن کنار مدیری که چه در ظاهر و چه در سیاست و رفتار روباهِ مکار و جاه طلبی بیش نبود، و آدمهایی که هر کدوم زوایای آشکار و پنهانی از تیرگی و خباثت داشتن، باعث شد خیلی چیزها یاد بگیرم اما این پختگی به از دست رفتن معصومیت ذهنی و سیاه شدن دید مثبتی که قبلاً نسبت به آدمها داشتم نمیلرزید!
حالا این پنجمین ماه آزادی من هست و دارم با مدیر و آدمهای تقریبا نرمالی کار میکنم، اما درد اینجاست که این رفتارهای نرمال، برای منی که از یک فضای سمی اومدم، همیشه باعث شرم و تعجب میشه و برام ناآشنا و غریبه...