نگه دگر به سوی من چه میکنی چو در بر رقیب من نشسته‌ای

بهش با خط دومم زنگ زدم، جدی و محکم گفت بله بفرمایید خانوم! خودمو که معرفی کردم کلی معذرت خواهی کرد و با خنده گفت من با غریبه‌ها همینقدر بداخلاقما!

میگفتن خانم قلم رو دوست داره و بخاطرش غیرتی شده که چرا اینا با مردا میان تهران و چرا تو هواپیما صندلیشون کنارهم بوده و چرا هتلشون جدا نبوده و...

خانوم قلم هم هی قیافه‌اش رو کج و کوله میکنه و میگه ازش خوشم نمیاد ولی ما که میدونیم بدش نمیاد هیچ، تازه خوشش هم میاد. یه چیزایی تو مایه‌های با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن...

یه روز نشسته بودیم دور هم و شوخی شوخی بحثش پیش اومد. آقای میم ج بهش میگفت گرچه چهارتا رقیب داری ولی اون بازم تورو دوست داره. خانم قلم هم ریز ریز میخندید و احتمالا تو دلش قند آب میکرد.

گفتن پسره از اوناس که خودشو رئیس میگیره، همه چی بلد و از اون تیپ آدما که شعارشون اینه: "من میدونم ولی شما نمیدونین"

واسه اکثرمون یه شخصیت مجازیه چون فقط از طریق پیام باهاش در ارتباطیم... یادمه روزای اول کارم، اومده بود دفتر سفید و مدیر نون منو بهش معرفی کرد. مهربون بود بهم گفت اصلا نگران نباشین راحت از پسش برمیاین. همیشه یه جوری هیجانی حرف میزنه آدم به وجد میاد.

یه روز وقتی بهش پیام میدادم در دفتر سفید رو باز کرد و اومد تو بعد وقتی کتاب سه شنبه‌ها با موری رو روی میزم دید کلی ذوق کرد و گفت منم این کتاب رو خوندم! خیلی خوبه... چند روز بعدش هم پیام داد که اگه از اون کتاب خوشتون اومده منم بهتون چندتا کتاب معرفی کنم.. از اون روز به بعد حس بدی که بخاطر حرفای دیگران ازش داشتم تغییر کرد و تبدیل شد به یه حس خوب. وقتی برای یکی از پروژه‌ها منو انتخاب کرد و خانوم قلم بهم گفت مثل اینکه کارتون خیلی خوب بوده، اون حس خوبم دوبرابر شد! این روزا هم که کم کم منو "تو" صدا میزنه و فعل‌های جمعش مفرد شده، میترسم جدی جدی بشم رقیب خانوم قلم...

زندگی یک دختر شاغل!

نزدیک چهل روزه درست و حسابی با دانی حرف نزدم. درست و حسابی به وبلاگ کوچولوی خلوتم سر نزدم. درست و حسابی مغزمو از کلمه‌های بهم ریخته و خاطره‌ها و ماجراهای اطرافم خالی نکردم. نزدیک چهل روزه پرم از حرفای نگفته‌ای که وقت واسه گفتنش نیست. حس‌های مبهمی که انرژی واسه ابرازش نیست و دغدغه‌های ریز و درشتی که حوصله برای حل کردنش نیست...

نزدیک چهل روزه حسرت خواب بدون فکر و خیال مونده رو دلم. استرس درس و امتحان و پروژه دست از سرم نمی‌داره. و دارم زیر بار کارهای عقب مونده خفه می‌شم!

در واقع چهل و پنج روزه که شاغل شدم و وقتی فهمیدم حقوقم اونقدرا که فکر می‌کردم جالب نیست نه جرئت اعتراض داشتم نه نای عقب کشیدن. حس می‌کنم نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی نمی‌تونم انصراف بدم و دیگه نرم چون حس میکنم تمام تلاش‌های این مدتم هیچ و پوچ میشه و عذاب وجدان بخاطر زمانی که از دست دادم برای همیشه می‌مونه روی دلم. از طرفی هم دائم با خودم می‌گم بخاطر چندرغاز داری با خودت با چیکار میکنی؟ از یه طرف هم با خودم فکر می‌کنم کجا کار به این آسونی پیدا میشه؟ با محیط خوب؟ و البته برای یک دختر بدون سابقه و رزومه و یکم هم بی‌سیاست و ساده مثل من؟

به پاس سوتی‌هایی که خلق کردم.

درست از لحظه‌ای که بیدار شدم، یعنی وقتی به زور از روی تخت بلند میشدم، وقتی از سرما توی دستشویی میلرزیدم و صورت پف کردمو با آب داغ و صابون میشستم، وقتی منتظر بودم کتری جوش بیاد و به صدای فس فسش با دقت گوش میدادم... وقتی فنجون کوچیک چای رو بین دوتا دستام گرفته بودم تا انگشتای یخ زده‌ام گرم شه، وقتی خط چشمم رو این بار با دقت بیشتری میکشیدم، به خصوص وقتی تو آینه مقنعه‌ی مشکی رو روی سرم جابه جا میکردم... تو همه‌ی این لحظات دنبال جمله‌های مناسب برای صحبت درباره‌ی تصمیم دیشبم میگشتم. دائم حرفایی که باید میزدم رو تو ذهنم مرور میکردم! دائم جمله‌هارو پس و پیش میکردم تا بتونم منظورمو بهتر برسونم، دائم حالت‌های مختلف چهره‌رو جلوی آینه تمرین میکردم تا ببینم وقتی دارم بهش میگم دیگه نمیخوام بیام به این دلایل، چه حالتی توی صورتم باشه بهتره... واکنشش رو تصور میکردم و برای جواب‌هایی که ممکن بود بده برنامه‌ریزی میکردم...

و نتیجه‌ی همه‌ی این دل مشغولی‌ها و جنگ ذهنی و مکالمات فرضی، چیزی نبود جز نیم ساعت تأخیر... در واقع وقتی به طبقه‌ی پنجم رسیدم همه چیز رو فراموش کرده بودم. سعی کرده بودم آرایشم نسبت به همیشه بهتر باشه، با خودم فکر کردم شاید جوابش بستگی به این داشته باشه که بهتر از هرروز به نظر بیام. با خودم گفتم اگر قرار باشه این آخرین روز کاریم باشه بهتره خوشگل‌تر از همیشه به نظر برسم...

به محض اینکه درو باز کردم چشمم افتاد به خانوم قلم که با خنده میگفت میخواستم الان بهت پیام بدم بپرسم اتفاقی افتاده که نیومدی؟ نشسته بود کنار خانوم حسابدار، نه اینکه قیافه‌اش شبیه قلم باشه‌ها ولی چون قدش کشیده‌ست و لاغره اسمشو گذاشتم قلم. از اولین روزی که آقای مدیرو دیدم و از این دختر با تحسین برام تعریف کرد، فهمیده بودم که زرنگ و کاربلده. حالا یکی دو هفته‌ای هست که میشناسمش و اگر خرده فرمایشاتش رو در نظر نگیرم باید بگم ازش خوشم میاد.

به هرحال مثل کسی که از بارون به یه سقف پناه میبره، رفتم پیشش و بهش گفتم من دیروز نصف فکرم درگیر دانشگاه و درس بود و نصف فکرم پیش پیامایی که بهم میدادن، سوتی‌های افتضاح دادم، با خودم فکر کردم اینجوری نمیشه، نمیتونم تمرکز کنم تازه الان خیلی ناراحتم بابت سوتی‌هام. شاید بهتر باشه دیگه نیام... حسابدار هم به حرفام گوش میداد. بهم گفتن اوه سوتی که تو روزای اول خیلی عادیه! اصلا نگران نباش. بعدشم این فرصتو از دست نده و نباید به این زودی جا بزنی و...

یکم امیدوار شدم، وقتی مینشستم پشت میز سفید تا حدی بیخیال انصرافم شده بودم. آقای مدیر به شدت سرش شلوغ بود و جز وقتی با عجله و هول هولکی بهمون سلام میکرد، دیگه ندیدمش.

-|83|-

گفت تا آخر وقت بمونین میخوام باهاتون حرف بزنم. ساعت پنج بالاخره اومد و گفت باید با هیجان و نشاط و انرژی با مشتریا حرف بزنین... باید بلد باشی براشون استدلال کنی که مثلا نظرشون غلطه، یا از طرحامون دفاع کنی! میگفت تو لحن صدات و کلا شخصیتت یه جوریه که آدمو آروم میکنه و من سرخ شده بودم از خجالت! یه مرد زن دار رو چه به شخصیت من! خواستم بگم آخه خجالتی‌تر و مظلوم‌تر و بی‌حوصله‌تر از من پیدا نکردی واسه بحث و جدل با مشتری؟ من از اونام که هرکی هرچی میگه میگم باشه حق باشماست چون حوصله‌ی حرف و بحث ندارم... میگفت فکر کردی پنج سال بعد میخوای کجا باشی و چیکار کنی؟ گفتم من واسه فردامم فکری ندارم! میگفت باید پر حرف‌تر باشی. با سر تایید میکردم و میگفتم اوکی! تا الان دوبار به سرم زده ول کنم و بشینم تو خونه درس بخونم. هربار آقای میم.ج و شوخیاش و حرفاش بهم دلگرمی میده...

-|81|-

درگیر فایل‌های بی سر و ته اکسل بودم و یه گوشم به حرفای خاله زنکی خانومای همکار... دوتاشون نویسنده‌ی صفحه‌ی دخل و خرج بودن! ذوق زده گفتم واااای! نویسنده هستین؟ چه شغل جذابی دارین. دمتون گرم! انصافا اشکم داشت درمیومد. آرزوم همین بود که لا به لای سطرای ریز ریز یا بین صفحه‌های گنده‌ی روزنامه یه روز اسم و فامیل خودمو ببینم! فایل اکسل رو فراموش کرده بودم و مشتاقانه به صحبتا و خاطره‌های تهیه‌ی گزارششون گوش میدادم... هردوتاشون بهم گفتن شما چهره‌ات خیلی برای ما آشناس! خانوم هنرمند هم تایید کرد و گفت کلا چهره‌اش از ایناس که خیلی آشناست برای همه... شبیه گوینده‌ها و مجری‌های تلویزیونه! اونا هم گفتن آره دقیقا! نمیدونم چرا ولی خوشم اومد یکم... به هرحال ارتباطه داره صمیمی‌تر میشه خداروشکر! برای تکمیل عیش و خوشی فقط مونده منهدم شدن اون فایل‌های اکسل!

استارت ورک

درست از ساعت هشت و چند دقیقه‌ی صبح امروز، دوره‌ی چند هفته‌ای کارآموزیم شروع شد! کسی که فعلا قراره بهم آموزش بده همون دختریه که روی صورتش یک رد کم‌رنگ بخیه داره. البته حالا دیگه فامیلش رو میدونم. اما اسمش رو گذاشتم "خانوم هنرمند"! چون وقتی باهاش حرف میزدم فهمیدم تو رشته‌ها و زمینه‌های مختلف از شیرینی پزی گرفته تا طراحی دکوراسیون داخلی، فتوشاپ، طراحی لباس و دوخت و... تجربه و سابقه‌ی کار داره! وقتی گفت متولد شصت و هفته یکم جا خوردم. جوون‌تر به نظر میومد. دختر قوی و مهربونی که پنج سال تهران تنها کار کرده و درس خونده. ولی انقدر پیچیده و بد همه چیز رو توضیح داد که گیج شدم و هزار بار یه موضوعو تکرار میکردم اما آخرش هم تو ذهنم نمی‌موند!

به هرحال الان احساس بدی دارم. حس خنگ بودن، ناتوان بودن، تنبل بودن، گیج بودن و از همه مهمتر احساس سردرگمی و تردید! تمام امروز وقتی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی خانوم هنرمند نگاه میکردم یا صدای خاص و ظریفش توی گوشم میپیچید یا سعی میکردم بالاخره فرق بین اخبار برگزیده و کاشی اقتصادی و نوتیف و... رو بفهمم، از خودم میپرسیدم بهتر نبود توی خونه می‌موندم و بخاطر چندرغاز خودمو معطل نمیکردم و برای ارشد درس می‌خوندم؟

سخت‌ترین کار دنیا ارتباط برقرار کردن با تک تک آدماییه که پشت اون میزهای سفید و روی صندلی‌های مشکی نشستن! وقتی یادم میاد که الان نصف کارمندا نیستن و از هفته‌ی بعد تعدادشون دوبرابر میشه اضطراب و دلهره به دلم چنگ میندازه! شاید حضور شوهر هانی یعنی آقای "میم.ج" از هفته‌ی بعد بتونه یه دلگرمی باشه اما بازهم باعث نمیشه احساس آرامش کنم!

-|80|-

روز یکشنبه ساعت 10 و نیم صبح با بابا جلوی در‌های فرفروژه‌ی سفید وایستاده بودیم. از وقتی راه افتادیم بهونه میگرفت که: پایه حقوقش کمه. اگه بعدا نخوای بری و نتونی قرارداد رو فسخ کنی چی؟ چرا این ساختمون تابلو نداره اصلا؟ تو آسانسور میگفت: چه آسانسور مزخرفیه!

خلاصه پنج دقیقه بعد توی دفتر سفید روبروی مدیر نشسته بودیم. فنجون‌های سفید چای روی میز بود و خنده‌ام میگرفت چون با اینکه رژ نزده بودم این‌بار اما بازم روم نمیشد چایی بخورم. تمام مدتی که مدیر حرف میزد حرص میخوردم که چرا دست چپش رو نمیذاره روی میز که بابا بفهمه حلقه داره و متاهله. چرا انقد سبک حرف میزنه؟ چرا این‌بار لباسش مثل دفعه‌ی پیش رسمی و خوب نیست؟ چرا هی میگه اینجا بچه‌ها خیلی باهم رفیق و صمیمی هستن...

در نهایت مدیر بین حرفاش گفت ما خودمون از خانواده‌های مذهبی هستیم، خانومم خودش چادریه روش رو هم میگیره. سالم بودن محیط کاری واقعا مهمه. درسته بچه‌ها باهم صمیمی هستن ولی کوچک‌ترین خطایی از کسی سر نمیرنه! همدیگه رو با فامیل صدا میکنن و به شما قول میدم محیط اینجا واقعا جو خوبی داره. خیالم راحت شده بود. اما ادامه داد که: آقای فلانی، آقای فلان، آقای بهمان... اصلا همه‌ی آقایون این طبقه متاهل هستن! و این حرفش باعث شد همه‌ی امیدهام به فنا بره... ته دلم گفتم برو بابا نخواستیم اصلا!

موقع برگشت بابا راضی بود. میگفت اینجور جاها آدم باید توانایی‌های خودشو نشون بده تا پیشرفت کنه. باید تلاش کنی همه‌ی کاراتو به بهترین شکل انجام بدی و مواظب رفتارت هم باشی. در نهایت هم گفت: دیگه خودت میدونی، اگه فکر میکنی میتونی به درساتم برسی و از خوابت بزنی، موقعیت خوبیه برای شروع کار.

طبقه‌ی پنجم

تاخیر داشتم! صبح ساعت یک ربع به 9 زنگ خاکستری طبقه‌ی 5 رو فشار دادم و در سفید فرفروژه برام باز شد. این‌بار آسانسور درست بود! در دفتر سفید رو که باز کردم اولین کسی که دیدمش و بهم لبخند زد همون دخترکی بود که روی پیشانیش یه رد بخیه‌ی محو داشت. صورت رنگ پریده و بدون آرایش، ابروهای کم‌پشت و بور ولی یک لبخند آرامش بخش. به هرحال اون تنها کسی بود که میشناختم! برام توی همون فنجون و نعلبکی‌های سفید چایی آورد و قندون سفید و کوچیک چینی رو گذاشت کنارش. آقای مدیر هنوز نیومده بود. این‌بار میتونستم چای قهوه‌ای رنگ رو با خیال راحت نوش جان کنم ولی وقتی در قندون رو برداشتم و چشمم افتاد به شکلات‌های داخلش پشیمون شدم. با خودم گفتم کاش قند داشت! یک قورت از چای تلخ خوردم و با اینکه این‌بار خیلی سعی کردم مواظب باشم ولی بازهم رد رژلبم موند روی لبه‌ی فنجون. فکر کردم که فنجون سفید اصلا انتخاب مناسبی برای پذیرایی از یک مهمون نیست! اونم وقتی مهمون یک دختر رژلب زده باشه!

آقای مدیر پیام داده بود که با خودشون لپ تاپ بیارن! نگران شدم. بابا خبر نداشت امروز اومدم و هنوز تاییدش رو نگرفته بودم ولی مدیر احتمالا میخواست برای شروع کار آماده‌ام کنه... برگشتم خونه که لپ تاپ بردارم اما دلم رو زدم به دریا و شماره‌ی مدیر رو گرفتم و گفتم اگه اجازه بدید فردا پدرم بیان با شما صحبت کنن بعد اگر موافق بودید و از نظر شما ایرادی نداشت کار رو شروع کنم. اونم گفت مشکلی نداره.

گرچه بعدش نفس عمیق کشیدم ولی هنوز این بلاتکلیفی آزارم میده. نمیتونم برای امتحان فردا بخونم. دائم حرص میخورم که چرا صبح زود بیدار شدم و هیچ غلط مفیدی هم نکردم تا الان! اما بازهم نمیتونم درس بخونم.

ملاقات در دفتر سفید

گفت مدیرمون ساعت 4 نیست. میتونین الان بیاین؟ ساعت یه ربع به دو بود... حساب کردم دیدم با دالی اگه بخوام برم یه شیش ساعتی باید دور میدون الاف شم و تازه معلوم نیس به سلامت و خوشی برسم یا بزنم به ماشین این و اون. دل از پولای نازنینم کندم و یه تاکسی گرفتم. ساعت دو شده بود که بالاخره تونستم ساختمونش رو پیدا کنم. شیش هفت بار دکمه‌ی آسانسور رو فشار دادم هر بار آبی میشد و قیژ قیژ صدای تکون خوردن آهناش میومد اما بجای اینکه بیاد پایین میرفت بالا! روی طبقه‌ی دوم قفل میشد و با خودم می‌گفتم این بار دیگه میاد پایین اما یهو 2 می‌شد 3! قیدشو زدم و از پله‌ها رفتم... تا طبقه‌ی پنجم. به جرئت میتونم بگم بالا رفتن از پله‌های آخری دقیقا به سختی بالا رفتن از کوه تو ارتفاع 10 متری بود! طبق معمول دستام میلرزید اما این بار شدیدتر چون از نفس افتاده بودم.

دکور اتاق سفید بود...میزهای سفید، دیوارهای سفید، موزاییکای سفید و صندلی‌های مشکی... با استرس دنبالش میگشتم، وقتی چشمم بهش افتاد مثل بچه‌ای که تو یه جمع غریبه باباشو دیده باشه ذوق کردم! بهش گفتم من هیچی بلد نیستما... درباره‌ی مدیریت مشتری و اینجور چیزا هیچ پیش زمینه‌ای ندارما! گفت اشکال نداره و یه سری تکون داد که یعنی نگران نباش! به مدیر معرفی شدم. یه مرد جوون خوش اخلاق با پیراهن سفید و شلوار مشکی.

وقتی نشستم روی صندلی کنار میزش مشغول حرف زدن با یه دختر چادری عینکی بود، ته دلم گفتم خوبه ژیگول پیگول نیستن که آدم معذب بشه و بعد سعی کردم به یاد بیارم تو ویدئوهای زبان بدن و مصاحبه‌ی شغلی چه نکاتی رو خوندم. نحوه‌ی قرار دادن دست‌ها، مچاله ننشستن و ارتباط چشمی و... ولی مگه می‌شد؟

حرفاش که تموم شد با مهربونی احوال پرسی کرد و گفت قبل هرچیزی بگم این یه صحبت معمولیه اصلا لازم نیست اون 15 تا نکته‌ی مصاحبه‌ی شغلی و... رو رعایت کنین، راحت باشین. انگار یه بار 50 کیلویی رو از روی شونه‌هام برداشته بودن. آخه آدم انقدر فهمیده؟

فامیلم رو دوبار تکرار کردم و بار دوم نوشت روی برگه‌های خط خطی شلوغش و زیرلب گفت چه فامیل جالبی! همیشه وقتی بهم میگن چه فامیل جالبی دلم میخواد به طرف بگم دقیقا کجاش جالبه؟ فامیل از این ساده‌تر و راحت‌تر شنیده بودی تاحالا؟ نه حرف سختی نه تلفظ مشکلی نه امکان وجود غلط املایی نه پسوند نه پیشوند...

آدم راحتی بود. یه کم شوخ و یه مقدار صمیمی... حلقه‌ی تو دستش جایی برای شک نمیذاشت ولی بین حرفاش هم دوباری درباره‌ی زنش حرف زد! و خب این یعنی یه مرد متعهد اما زیادی اجتماعی و شوخ‌طبع!

درباره‌ی شرایط و کارهاشون توضیح داد... یه جعبه شکلات رو برای تعارف باز کرد، فقط دوتا شکلات تهش مونده بود! خندید و گفت شرمنده واقعا... تشکر کردم و گرچه خیلی دلم میخواست طعم کاکائویی یکی از اون شکلاتای دراز رو بچشم اما برنداشتم چون بی‌رحمی بود اگه با انتخاب یکی از شکلاتا جعبه‌رو خالی میکردم! آبدارچی تو فنجون و نعلبکی‌های سفید دوتا چای داغ خوش رنگ آورد! همه‌ی حواسم پیش دود ملایمی بود که از فنجون خارج می‌شد و ته دلم میگفتم لعنتی شکلات که ندارین، حداقل قندون رو بذار جلوتر!

وقتی خاطره‌های مزخرف دانشگاهش که کاملا بی‌ربط به هر مسئله‌ای بود رو توضیح میداد زیرچشمی به ساعت قهوه‌ایم یه نگاهی انداختم و حرص خوردم. کمتر از 30 دقیقه وقت داشتم خودمو به کلاس برسونم و اون داشت قصه تعریف میکرد! از همه مهم‌تر اینکه چای خوشگلم یخ کرده بود و من هنوز جرئت نکرده بودم بهش لب بزنم!

میگفت برای این کار دوتا ویژگی طرف مقابل خیلی مهمه. اول اینکه مهربون باشه و دوم اینکه خنگ نباشه! خنده‌ام گرفته بود. گفتم فکر نمیکنم خنگ باشم... ته دلم به حرفم شک داشتم!!! درنهایت بعد چند دقیقه بین صحبتاش گفت خوش بختانه فکر میکنم شما مناسب هستین! هم خوش اخلاق و مهربون به نظر میاین و هم مشخصه باهوش هستین. و از همه مهم‌تر اینکه لهجه ندارین. چون مشتری‌های ما یه مقدار شاخ هستن و از تهران زنگ میزنن، لهجه نداشتن شما واقعا یه امتیازه! دو سه باری پرسید همیشه همینقدر آروم هستین؟ خنده‌ام می‌گرفت و میگفتم آره تقریبا... مظلومم یکم! بعد یاد دعواهای تو خونه و عربده‌های بلندم میوفتادم و گوشه‌ی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیرخنده!

از یه خانومی خواست بیاد و درباره‌ی محیط کار و... باهام صحبت کنه و خودش رفت بیرون که مثلا ما راحت باشیم باهم! گلوم خشک شده‌بود... از فرصت استفاده کردم و چای سرد رو بدون قند و شکلات و کوفت و زهرمار، تا نصفه سر کشیدم... دختره شروع کرد به حرف زدن، من محو رد روی صورتش بودم. ردی که از بین ابروهاش رد میشد و به یه طرف پیشونیش ختم میشد... یهو چشمم افتاد به رد نارنجی رژلبم روی لبه‌ی سفید فنجون! لازمه بگم چقدر عاجزانه سعی کردم بصورت نامحسوس پاکش کنم؟

گفت یکی دو هفته‌ای بصورت کارآموز میتونم اونجا باشم تا با محیط و نحوه‌ی کار آشنا شم و اگه بابا هم بخواد میتونه بیاد محیط رو ببینه و من بال درآوردم از شادی!

وقتی بعد خداحافظی در رو پشت سرم بستم حس کردم فکم درد گرفته انقدر که الکی لبخند زدم تا خوش‌اخلاق به نظر برسم! با تمام قدرتم دکمه‌ی آسانسور رو فشار دادم و آبی شد و بازم روی طبقه‌ی دوم قفل بود! با احتیاط از پله‌های تیز و بلند پایین میرفتم و هزارتا فکر تو سرم چرخ میزد... بابا قبول میکنه؟

ساعت دو و ربع بود و میدونستم دیگه به کلاسم نمیرسم! دستام تا یه ربع بعدش هنوز میلرزید...