نمیدونم از کی اونجا اسمش شد جهنم.

یادمه قبلا اینجوری نبود! دیوارای کاهگِلی و موزاییکای ترک خورده‌اش بهت آرامش می‌داد، شبای تابستون قبل اینکه واسه دورهمی قالی‌هارو پهن کنن کف حیاط، آب می‌پاشیدن رو همون کاشی‌های نصفه نیمه و فضا پر می‌شد از بوی نم خاک... اما حالا نفرت از سر و کول دیوارای سیمانیش بالا میره و موزاییکای نو و خوشگلش همیشه پر از خاکه!

حتی رنگ و بوی باغچه‌اش انگار یه جورِ دیگه بود. با اینکه هنوزم به لطف بابا، همون شمعدونی‌های قرمز و اطلسی‌های رنگی رو داره اما به پای اون سالا که درخت انارش بهت چشمک می‌زد و امید داشتیم یه روز نهال آلوچه‌اش قد بکشه، نمی‌رسه.

یادمه پنکه سقفیِ رنگ و رو رفته‌ی اتاق بزرگه هم بیصداتر می‌چرخید. دائم قد بلندی میکردیم که دستمون بهش برسه و حالا میتونیم راحت پره‌های درازشو بچرخونیم.

همه‌ی اینا یه طرف، انتظار واسه دیدن اون صورت سبزه و چشمای مشکی یه طرف! چه ذوق و دلهره‌ای موج میزد تو قلبم وقتی میدیدمش، هنوزم صدای خنده‌هاش و سرخ شدن گونه‌هام و فرار از نگاهاشو یادمه. همیشه اذیتم می‌کرد. بهم میگفت تجدیدی! منم حرص میخوردم و تو دلم قند آب میشد.

اما چی شد که اون همه قشنگی و خاطره‌های خوب یهو از اون خونه پـَر کشید و رفت؟

قدمون بلند تر شد و دنیامون بی‌رحم تر؟ چی شد که درخت انار خاکستری شد و نهال آلوچه جون داد؟

دیگه دلم واسه دیدنش پر نکشید، اون چشمای مشکی و صدای خنده هنوزم همونه ولی چی شد که دیگه دلمو نلرزوند؟

شاید یکی از همون روزا بود که من خانوم‌تر میشدم و تو آقاتر. بعدِ همون روزی که یکی درگوشم پرسید از فلانی خوشت نمیاد؟ پسر خوبیه ها. و منم گفتم نه...

یا شاید اون روزی که زنگ زدن و واسه دومادیت دعوتمون کردن، یا روزی که دستای کوچولوی دخترتو گرفتم و گفتم خداحفظش کنه... بعدِ یکی از همین روزا بود که اونجا شد جهنم.

 

+ دوره ی دیوونگیمو هیجانه زندگیمو عشق ۱۵ سالگیمو چشمای تو یادم انداخت.

reza yazdani_15 salegi#