پسربچهای که عاشقش بودم.
مثل بچه دماغوهای دبیرستانی مقنعهام کجکی شده بود، راه رفتن برام فرقی با قدم زدن روی طناب تو ارتفاع نداشت. آرایشم بیشتر شبیه گریم دقلکای سیرک بود و شلختگی و خستگی از سر و کولم بالا میرفت.
چشمم که به شلوغی باجهی شارژ کارت افتاد، بغض گلومو گرفت. به زحمت کارتمو از بین خرت و پرتای کیفم پیدا کردم ولی وقتی دنبال پول میگشتم کارت لعنتی مثل ماهی از تو دستم سُـر خورد و افتاد. داشتم خودمو جمع و جور میکردم که بردارمش اما یه پسر ده یازده ساله خم شد کارت رو بهم داد. دلم میخواست ماچش کنم. بعد مثل یه جنتلمن در کمال از خودگذشتگی بجای کارت خودش، کارت منو شارژ کرد. اون لحظه آرزو کردم کاش ازش کوچیکتر بودم و میتونستم باهاش ازدواج کنم.
از اون روز به بعد من تو تمام ایستگاههای مترو و پیادهروها و حتی خیابونهای شهر دنبال یه پسر ده یازده ساله با پوست تیره و چشمای مشکی و قد متوسط و... میگردم تا یه بار دیگه ببینمش و بهش بگم هنوز مهربونی اون روزشو یادمه!
فقط خواستم بگم مهربونیا حتی اگه کوچولو باشن، تاثیرات بزرگی میذارن!