روزی که از جهنم برگشتم، خیلی خسته بودم. تحمل پنج ساعت راه بدون‌ هم‌صحبت و جاده‌ای که محض رضای خدا یه دونه درخت هم نداشت و آفتابی که حتی از پشت پرده هم پوست رو می‌سوزوند، اگه کسی رو نمیکشت حتما بی‌نهایت خسته‌اش میکرد. ساک سیاه سنگینی که مارک آدیداسش انگار داد میزد: "آی ملت منو ببینین چقدر ضایعم!" رو گرفتم دستم و رفتم سمت مترو... تو دلم بخاطر خلاصی از جهنم عروسی بود و ته مغزم دل‌نگران مامان که هنوز باید اونجا می‌موند و تحمل می‌کرد.

مثل بچه دماغوهای دبیرستانی مقنعه‌ام کجکی شده بود، راه رفتن برام فرقی با قدم زدن روی طناب تو ارتفاع نداشت. آرایشم بیشتر شبیه گریم دقلکای سیرک بود و شلختگی و خستگی از سر و کولم بالا میرفت.

چشمم که به شلوغی باجه‌ی شارژ کارت افتاد، بغض گلومو گرفت. به زحمت کارتمو از بین خرت و پرتای کیفم پیدا کردم ولی وقتی دنبال پول میگشتم کارت لعنتی مثل ماهی از تو دستم سُـر خورد و افتاد. داشتم خودمو جمع و جور میکردم که بردارمش اما یه پسر ده یازده ساله خم شد کارت رو بهم داد. دلم میخواست ماچش کنم. بعد مثل یه جنتلمن در کمال از خودگذشتگی بجای کارت خودش، کارت منو شارژ کرد. اون لحظه آرزو کردم کاش ازش کوچیکتر بودم و میتونستم باهاش ازدواج کنم.

از اون روز به بعد من تو تمام ایستگاه‌های مترو و پیاده‌روها و حتی خیابون‌های شهر دنبال یه پسر ده یازده ساله با پوست تیره و چشمای مشکی و قد متوسط و... میگردم تا یه بار دیگه ببینمش و بهش بگم هنوز مهربونی اون روزشو یادمه!

فقط خواستم بگم مهربونیا حتی اگه کوچولو باشن، تاثیرات بزرگی میذارن!