اولین روز در جهنم چگونه گذشت
مادرجونم وقتی منو دید ذوق زده با همون لهجهی غلیظش احوال پرسی کرد و بوسیدم. تمام توانم رو جمع کرده بودم که لبخند بزنم و به این فکر میکردم که حتما ذوق زدگی اون هم درست به اندازهی لبخند من مصنوعی و نمایشی و دروغ محضه! به این فکر میکردم که اگر هزاربرابر این هم مهربونتر باشه یا من رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه و ذوق کردنش از دیدنم واقعی باشه، بازهم من از تک تک آجرهای خونهاش، از پنکه سقفی سفید توی پذیراییش، از دونه دونه مورچههای سمج و ناتموم توی آشپزخونهاش و از بوی نم خاک و باغچهی کوچیک پر از شمعدونی حیاطش متنفرم... انقدر از همهی اینها متنفرم که موهای سفید و صورت چروکش دلم رو به رحم نمیاره و میتونم با دستهای خودم گلوی چاقش رو انقدر فشار بدم تا خفه بشه! البته اون لحظه آشفتگی هورمونی علت اصلی اون همه عصبانیت و نفرت و بیرحمی بود.
آخر شب بعد از دوهزار بار پهلو به پهلو شدن خوابم نبرد، علتش میتونست دل درد، نفرت، جابجایی و محیط جدید باشه... به هرحال وقتی پنجمین قرص کدئین رو یواشکی و دور از چشم مامان میخوردم، به این فکر کردم که دانی هیچ وقت بلد نیست و نمیتونه منو آروم کنه یا دلداریم بده یا امیدوارم کنه... و همیشه تو اینجور موارد باعث ناامیدی و ناراحتیم میشه... فکر اینکه دانی یه زمانی آخرین امیدم برای خوشبختی بود و حالا با گذشت زمان کم کم داره تبدیل میشه به یه انتخاب اشتباه، اونقدر نگران و مشغولم کرد که تا نزدیکای صبح خوابم نبرد...