پنجشنبه قرار شد بعد از اذان ظهر راه بیوفتیم که روزه‌‌مون باطل نشه. عصبی بودم. نه فقط برای تن دادن به یک سفر اجباری، بلکه آشفتگی‌های هورمون‌های لعنتیم بیشتر به عصبانیت و غلیان احساساتم دامن می‌زد... چند ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. از زل زدن به جاده‌ی خشکی که تمام این سال‌ها ذره‌ای تغییر نکرده بود یا گوش دادن به آهنگ‌های تکراری گوشیم خسته شده بودم... به دانی پیام دادم و گفتم تازه راه افتادیم و مدتی که اونجام شاید نتونم بهش زیاد پیام بدم. میدونست از اونجا و از همه‌ی فک و فامیل‌هایی که توی اون شهر نفس میکشن بدم میاد و از اون سفر ناراحتم. صرفا جهت درد و دل و مظلوم نمایی بهش گفتم به شدت دل‌دردم و حالم خوب نیست. اون هم بعد کلی قربون صدقه رفتن و اظهار ناراحتی جواب داد: چه سفر بدی! از اولش بد شروع شد... میدونستم نمیخواد ناراحتم کنه یا قصد بدی نداره ولی جوابش باعث شد ناراحتیم دو برابر بشه! یا شاید ده برابر... حداقلش این بود که بگه امیدورام بهتر بشی و سفر خوبی داشته باشی نه اینکه به بد بودن اوضاع اضافه کنه و بگه از اول بد شروع شد! اینترنت گوشی رو خاموش کردم و آرزو کردم زودتر اذان بگن تا مجبور نباشم یواشکی و دور از چشم داداش کوچیکه بادوم‌هایی که توی جیبم قایم کرده بودم رو بخورم! یا گشنگی و تشنگی رو تحمل کنم با اینکه روزه نبودم...

مادرجونم وقتی منو دید ذوق زده با همون لهجه‌ی غلیظش احوال پرسی کرد و بوسیدم. تمام توانم رو جمع کرده بودم که لبخند بزنم و به این فکر میکردم که حتما ذوق زدگی اون هم درست به اندازه‌ی لبخند من مصنوعی و نمایشی و دروغ محضه! به این فکر میکردم که اگر هزاربرابر این هم مهربون‌تر باشه یا من رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه و ذوق کردنش از دیدنم واقعی باشه، بازهم من از تک تک آجرهای خونه‌اش، از پنکه سقفی سفید توی پذیراییش، از دونه دونه مورچه‌های سمج و ناتموم توی آشپزخونه‌اش و از بوی نم خاک و باغچه‌ی کوچیک پر از شمعدونی حیاطش متنفرم... انقدر از همه‌ی این‌ها متنفرم که موهای سفید و صورت چروکش دلم رو به رحم نمیاره و میتونم با دست‌های خودم گلوی چاقش رو انقدر فشار بدم تا خفه بشه! البته اون لحظه آشفتگی هورمونی علت اصلی اون همه عصبانیت و نفرت و بی‌رحمی بود.

آخر شب بعد از دوهزار بار پهلو به پهلو شدن خوابم نبرد، علتش میتونست دل درد، نفرت، جابجایی و محیط جدید باشه... به هرحال وقتی پنجمین قرص کدئین رو یواشکی و دور از چشم مامان می‌خوردم، به این فکر کردم که دانی هیچ وقت بلد نیست و نمیتونه منو آروم کنه یا دلداریم بده یا امیدوارم کنه... و همیشه تو اینجور موارد باعث ناامیدی و ناراحتیم میشه... فکر اینکه دانی یه زمانی آخرین امیدم برای خوشبختی بود و حالا با گذشت زمان کم کم داره تبدیل میشه به یه انتخاب اشتباه، اونقدر نگران و مشغولم کرد که تا نزدیکای صبح خوابم نبرد...