زنگ زده بود به مامانش، با خوشحالی میگفت "انشالله بعد ماه رمضون میایم اونجا" من و مامان عصبی و نگران بهم نگاه کردیم. هردومون آرزو میکردیم کاش ماه رمضون هیچ وقت تموم نشه!

حتی نوشتن درباره‌ی اون شهر، درباره‌ی خاکی که گوشه گوشه‌ی خونه‌ی مادرجون نشسته، درباره‌ی چهره‌ی چروکش که همیشه از نگاه کردن بهش فرار میکنم، درباره‌ی موهای حنا شده‌اش و درباره‌ی تک تک فک و فامیل اونجا که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندارم، آزار دهنده‌اس. نه تنها آزار دهنده بلکه منزجر کننده، حال بهم زن، نفرت انگیز و درنهایت اندوه‌بار!

توی تمام این سال‌های زندگیم از تعطیلات وحشت داشتم چون بابا هوس میکرد بره از مادر و خانواده‌اش خبر بگیره و ماهم مجبور بودیم باهاش بریم. بریم و تو خونه‌ی مادرجون بمونیم و به تلویزیون کوچیک همیشه برفک دار روی تاقچه‌اش زل بزنیم. بریم و شهر ارواحی که هیچ جایی رو برای تفریح نداره و خاک مرگ همه جاشو پوشونده تحمل کنیم. سال به سال هم اوضاع بدتر شد و رفتن به اونجا زجرآورتر... حالا مادرجون مریضه و وقتی بریم اونجا مامان مجبوره ازش پرستاری کنه و پوشکش رو عوض کنه و تا دستشویی ببره‌اش و... دلم برای مامان میسوزه. من که نتونستم از ته دل برای شفای مادرجون دعا کنم. چون ازش متنفرم و هربار یادش میوفتم به این فکر میکنم که وقتی بمیره دیگه لازم نیست ما هی بریم به اون شهر لعنتی! چرا نمیمیری مادرجون؟