این روزهایی که اینجا وراجی میکنم در واقع وقتاییه که رسیدم ته خط...! نوشتن برام مثل دست و پا زدن تو عمقِ اقیانوسیه که دارم غرقش میشم! کمک نمیکنه، فقط دلخوشی میده که دارم یه کاری برای نجات خودم میکنم... هرچند بیهوده!

یادمه یه ترانه‌ی حبیب رو از همون بچگی با عشق عجیبی یک سره می‌خوندم که می‌گفت: "یه درخت خشک و بی برگ میونِ کویر داغ... توی تَه مونده‌ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ..." بعضی وقتا که به خودم نگاه میکنم میبینم شدم همون درخت با همون قصه‌ی تلخ...!