صبح امروز با صدای گوش‌خراش کوبیده شدن یک کلنگ از خواب بیدار شدم! انگار یک نفر خیلی مصمم قصد داشت دیوار کنار تختم رو روی سرم خراب کنه! بعد یک مردِ درمونده از روی تراس خونه‌اش داد زد: "آقای محترم روز تعطیل همه می‌خوان استراحت کنن این صداها چیه!"

یادم اومد پنج شیش ساله که بودم، وقتی خونه رو عوض کردیم و اومدیم خونه‌ی حیاطیِ جدیدمون، اولین بار که توی خونه دویدم مامان طبق عادتش هجوم آورد سمتم و با صدای خفه‌ای داد زد :"بدو بدو نکن! صداش می‌ره خونه همسایه!" و من تو همون حالت کز کرده از ترس کتک، گفته بودم: "ولی اینجا که دیگه حیاط داره و همسایه‌ای نیست!" هرچند که اون روز با اون یادآوری، خشم مامان مثل تکه یخی که توی ظرف آب داغ افتاده باشه، وا رفت اما همچنان ترسِ همیشگیِ مامان از صدای ما و آزار همسایه هنوز به پررنگی همون روزاست طوری که ما باید همیشه مواظب تن صدامون موقع حرف زدن یا حتی دعوا کردن، نحوه‌ی راه رفتن یا بلندی صدای تلویزیون باشیم!

و حالا این روزها، این خانواده‌ی ملاحظه‌گرِ همیشه نگرانِ آرامشِ همسایه، به طرز عجیبی توسط همسایه‌های بیشعور و پر سر و صدایی محاصره شده! 

طبقه‌ی چهارم یا پنجمِ ساختمونِ سمت چپمون، یک خانواده روزمرگی‌هاشون رو توی تراس بلند بلند فریاد میکشن! خانوم خونه اکثر اوقات نگران حموم رفتن بچه و شوهرش یا خورد و خوراکِ مهمون های ناخونده‌اس، شوهرش نگران اتفاقات کاریش پشت تلفن و بچه همیشه آویزون از میله‌های تراس و منتظر فرصت برای جیغ زدن از سر ذوق یا ناراحتی! گهگداری هم توی پارکینگ خونه که درست چسبیده به حیاط ما، دسته جمعی پیکنیک راه میندازن منتهی ۱۲ شب به بعد!

سمت راستمون یک باغِ بزرگِ مرموز با مهمونی‌های اکثرا شبانه و رفت و آمدهای زیر زیرکیِ روزانه، که مهمون‌هاش نیمه شب موقع خدافظی بدون توجه به ساعت، با تمام وجود داد میزنن و سگ‌های کوچیک و بزرگشون بهم پارس میکنن و بچه‌های از تیمارستان رها شده‌شون بخاطر دیدن یک گربه یا یک سوسک هیجان زده و سرسام‌آور فریاد میکشن! و گاهی هم درست وقتی هیچ جنبنده‌ای روی زمین بیدار نیست، صدای خنده‌ی بی‌پروای دخترها و پسرهایی که احتمالا از فضا برگشتن، خواب رو به همه حروم می‌کنه!

و روبرومون ساختمون‌های نیمه کاره‌ای قد علم کردن که پس‌مونده‌های بنایی و ساخت و سازشون همیشه حیاط کوچیکمون رو کثیف می‌کنه و سر و صداهای ناتمومشون مثل سنباده مغز آدم رو خراش میده! و حتی جدیدا کشف کردیم ساعت‌های خاصی از روز بوی نامطلوب عجیبی که به مشام میرسه چیزی نیست جز بوی تریاک!

و ما بی‌نواهایی هستیم که درست وسط این جزیره‌ی پرهیاهو زندانی شدیم!