بیشتر از ۶ ماهه که تو یه پاتیلِ بزرگ خوراک پزی کار میکنم! جایی که انگار غولِ شلخته‌‌ای انواع مواد خوراکی رو با بی‌ملاحظگی توی دیگ بزرگی ریخته و مدام این مخلوط عجیب رو هم میزنه!
 کارخونه ی عظیم و شناخته شده‌ای که برخلاف اسم دهن پرکن و مشهورش، از نظر کارمنداش چیزی نیست جز دورافتاده‌ترین و نابه‌سامان‌ترین جزیره‌ای که کسی می‌تونه بهش تبعید بشه! 
صبح ها سلانه سلانه، مثل موجودی که آگاهانه به قتلگاه خودش می‌ره تا سلاخی بشه، از شیب کوچه پایین میام و گوشه‌ی بلوار، کنار یک مسجدِ کوچیکِ فراموش شده که دیوارهای سفید، سقف شیب دار و لامپِ سبز رنگِ جلوی در ورودیش، آدم رو یاد ساختمون‌های شهرهای شمالی می‌اندازه منتظر میمونم، تا وقتی سر و کله‌ی ماشینِ آبی رنگِ گشنیز پیدا بشه! 
وقتی جلوی دروازه‌ی بزرگ ورودی پیاده میشم مثل سربازی که خودش رو به جبهه معرفی می‌کنه و وارد میدون جنگ میشه، حضور میزنم و بعد از کنار فضای سبزی که فواره‌های خرابش همیشه آب رو به هرجایی غیر از چمن‌های بیچاره می‌پاشه رد میشم تا خودم رو به ساختمونِ نمورِ و بی‌روحِ اداری برسونم.
هر روز خواب‌آلود و کلافه پشتِ میزِ سفیدرنگم میشینم و درحالی که اعداد عجیب و غریب روی مانیتور رو بالا و پایین میکنم، ذهنم مثل یک دختربچه‌ی بازیگوش به تمام خاطرات و افکاری که توی مغزم زندانی شدن سرک میکشه... عصرها خسته از این جنگ ذهنیِ همیشگی، دوباره مسیر قبلی رو طی میکنم و لم میدم روی صندلیِ عقبِ ماشینِ گشنیز و این مدتی که نمیتونم بعد از کار گربه رو ببینم تا خستگی‌های روز‌های یکنواختم رو با دیدنش فراموش کنم، عمدا جایی نرسیده به خونه پیاده میشم تا بتونم مسیر باقی مونده رو پیاده برم بلکه بتونم خودم رو برای تکرار این چرخه‌ی کسل کننده آماده کنم!