ایستگاه خیالی!
وجود دالی تنبلتر از قبلم کرده، خیلی بهش عادت کردم و حالا واقعا بدون ماشین جایی رفتن برام خیلی خیلی سخته! حتی تا سر کوچه! ولی خب این چند روز که با اتوبوس یا تاکسی میرم بیرون، این چند روز که بیشتر پیش میاد توی پیادهروها و خیابونها قدم بزنم و پیاده روی کنم، این چند روز که بیشتر میتونم هوا رو حس کنم یا به مردم کوچه و خیابون نزدیکترم، خاطرات گذشته برام تداعی میشه و حس خوب و جالبی دارم. چه ساعت ها و دقیقههایی که توی ایستگاهها منتظر اتوبوس میموندم. چه آهنگهایی که توی مسیر گوش دادم... چه خیالبافیها و داستانهایی که وقتی از شیشههای بزرگ اتوبوس یا مترو به بیرون نگاه میکردم، توی مغزم پیچ و تاب خوردن... و چه عشقهای کوتاهی که توی مسیر بوجود اومد، ایستگاه آخر جون داد و بعد هم خاطره شد! یادمه یکی از سرگرمیهام تحلیل شخصیت آدمهای پیر یا جون، زن یا مرد و رهگذرهای توی خیابون بود. یواشکی به چهرههاشون دقت میکردم، خطوط چهره و آرایش غلیط یا کمحال و بوی عطر و رنگ مو و... اعتراف میکنم گاهی دلبستهی پسرهای خوشگل یا خوشتیپ میشدم و وقتی پیاده میشدن ناراحت میشدم یا وقتی بهم نگاه میکردن و درموارد معدودی چندتایی چشمک یا لبخند هم تحویلم میدادن واقعا ذوق میکردم! اعتراف میکنم خیلی وقت ها هم در نهایت موذیگری به حرفهای تلفنی مردم یا مکالمات دوستانهشون گوش میدادم و بعد توی ذهنم براشون قصه میساختم... اعتراف میکنم خیلی وقتها خودم رو به اون راه میزدم تا لازم نباشه جامو به خانوم تقریبا مسنی که طلبکارانه نگاهم میکرد بدم! اعتراف میکنم خیلی از اوقات با وجود خستگی شدید، دلم نمیخواست به مقصد برسم و امیدوار بودم مترو یا اتوبوس همینطور به راهش ادامه بده و منو اون سر دنیا یا مثلا تو یه شهر دیگه پیاده کنه! و در آخر اعتراف میکنم گاهی هم از نگاههای کنجکاوانهی مردم خسته میشدم و برای اینکه حواس خودمو پرت کنم یا کنجکاوی اونها رو بیشتر از قبل تحریک کنم الکی گوشیمو میگرفتم دم گوشم و با دوست خیالی پشت خطم مکالمه میکردم! این آخری خیلی اعتراف هولناکیه! هنوز هم این مرض رو دارم! نمیدونم چرا بعضی وقتا به سرم میزنه الکی وانمود کنم دارم با گوشی حرف میزنم! حتی گاهی واقعا با اون بدبخت فرضی پشت خط دعوا هم میکنم... روانی شدم رفت!