امروز بعد از مدت‌ها مجبور شدم دوباره با اتوبوس برم دانشگاه! صبح باید زودتر بیدار میشدم، با چشمای پف کرده تو ایستگاه منتظر میموندم تا اتوبوس بیاد، و انقدر تو هوای سرد و خنک پیاده‌روی میکردم تا بالاخره برسم به کلاس... امروز قدر دالی رو فهمیدم و حسرت خوردم که چرا این مدت از داشتنش خجالت میکشیدم. تو اتوبوس میخواستم هندزفریم رو از کیفم دربیارم که چشمم افتاد به پرچم سیاه شهادتی که نصب شده بود سر یک چهارراه... و خانومی که چپ چپ به مانتوی جیگری و سیم سفید هندزفریم نگاه میکرد! بیخیال شدم. نفر روبروییم چرت میزد، وقتی سرش یهو خم میشد، یکم چشماشو باز میکرد و دوباره چرت میزد... حس کردم این مدت چقدر راحت بودم از مردمی که با نگاه آدم‌هارو قضاوت میکنن... و چقدر دور بودم از درد و غصه‌ای که تو چهره‌ها موج میزد... و چقدر دلتنگ لبخندهایی بودم که یهو یه غریبه بهم هدیه میکرد...

شب موقع برگشت تو هوای فوق العاده سرد وقتی میخواستم از خیابون رد شم چهره‌ی همه‌ی آدمایی که از پشت شیشه‌ی دالی می‌دیدمشون وقتی کنار خیابون منتظر توقف ماشینا بودن، اومد جلوی چشمم... به خودم قول دادم قدر داشته‌هامو بدونم. قول دادم گاهی خودمو بذارم جای بقیه... قول دادم از این به بعد اگه خانومی رو دیدم که منتظر ماشینه شک و بددلی رو بذارم کنار و سوارش کنم...