یه رد مشکی مونده بود پشت ماشینش! پیاده شدم حرفی به ذهنم نرسید جز اینکه بگم ببخشید. اما ته دلم میگفتم مرتیکه وسط خیابون یهو میزنی رو ترمز که چی بشه؟ یه سری تکون داد و گفت دیگه خانوم هستین چیزی هم نمیشه گفت. خودمو مظلوم گرفتم و گفتم واقعا شرمنده به هرحال... خندید و گفت خواهش میکنم، و این بار دقیق و خاص نگاهم کرد و یهو فکر کردم چقدر چهره‌اش شبیه پاتریکه انگار همون عینک رو داشت! دستامو توهم گره کردم که لرزشش مشخص نشه و بهش لبخند زدم. اما دلم میخواست عقب بگیرم و یه جوری بکوبم به ماشینش که سر و ته ماشین یکی شه! تا یاد بگیره دفعه بعد خانوم بودنم رو مضحکه قرار نده.