طلاق عاطفی از دالی طلایی
هر بار که یه مشتری بهش زنگ میزنه برای خرید دالی، من قلبم تیر میکشه... دالی این چند سال جزئی از هویت من شده بود! رفیق صبوری که همهجا باهام میومد و بهم یاد داد سختی و تلخیِ شروع هرکاری، فقط مختص چند روز اوله و بعدش فقط لذت و عشق باقیمیمونه... از دست دادن دالی نازنینی که بهم ثابت کرد "اگر بخوام حتما میتونم" برای من چیزی شبیه به مرگ یک دوست یا عزیزه! خاله ف بعد فوت مامانبزرگ دائم با دلآزردگی میگفت خدا یه نفر رو بهت میده و به محض اینکه بهش عادت کردی، به محض اینکه از بودنش احساس خوشبختی کنی، ازت میگیرهاش طوری که هاج و واج میمونی از اون همه دردی که یک باره هجوم میاره توی قلبت! و حالا بابا داره در کمال بیرحمی هدیهای که بهم داده بود رو ازم میگیره... من میتونم تمام روزهای بعد از این رو با آه و ناله سپری کنم، میتونم هیچ وقت بابارو نبخشم، میتونم حس کنم دنیا به آخر رسیده چون هنوز بینهایت جاده هست که نمیتونم با دالی ازش بگذرم! اما به جای همهی اینها بغضم رو قورت میدم و سعی میکنم خودمو قانع کنم که لازم نیست بیش از حد برای از دست دادن چیزی که خودم به دستش نیاوردم و یا خودم تمام و کمال مالکش نبودم، دلسوزی کنم. و خوشباورانه تصور میکنم همهی از دست دادنهایی که برامون اتفاق میوفته یه تمرینه برای ضمختتر شدن و قویتر شدن و آماده شدن برای ازدست دادنهای بزرگتر و دردناکتر و بیرحمانهتر!
در کنار همهی حسهای بدی که به دلم چنگ میزنه، احساس میکنم سبکتر شدم و وابستگیها و رشتههایی که به این خانواده متصلم میکرد کمتر شده طوری که نسبت به همهچیز بیتفاوت شدم و هرروز بیشتر مطمئن میشم که برای نجاتم از این جهنم پر از نفرت، فقط و فقط خودمم که باید به خودم کمک کنم، نه هیچ کس دیگه...