روزهای زوج می‌تونم با دالی برم کتابخونه. چون کتابخونه تو محدوده‌ی طرح ترافیکه و پلاک دالی هم زوج! گرچه باید مسیر طاقت فرسا و خیلی شلوغی رو تو این گرما طی کنم تا برسم اونجا ولی همین که چشمم میوفته به قفسه‌های فلزی پر از کتابی که بلندی و ارتفاعش تا سقف می‌رسه، انگار روح از بدنم جدا میشه و تو دنیای دیگه‌ای هستم. فرق نداره کدوم قسمت باشم، ریاضیات، اقتصاد یا حتی علوم تجربی و ... از دیدن جلد‌های رنگی، تیتر‌های ریز و درشت و کتاب‌های قطور یا نازک طوری به وجد میام که دلم نمی‌خواد برگردم خونه. دلم میخواد تمام روز بشینم بین اون راهروهای تاریک و کم نور و کتاب‌هارو ورق بزنم و به صدای خش خش تکون خوردن کاغذهاش گوش بدم.

فردا به خودم قول دادم برم بین راهروهای باریک و قفسه‌های نزدیک بهم بخش ادبیات و خودمو هرجور شده گم و گور کنم. اگر شانس بیارم و کسی اونجا نباشه میشینم کف زمین سرد و خاکیش و از ته ته دلم آرزو میکنم کاش یکی از اون کتاب‌های قطور و پر از ماجرا یا حتی یکی از اون کتاب‌های کم قطر کودک و نوجوان منو ببلعه و توی سرزمین دیگه یا قرن دیگه‌ای چشمامو باز کنم. شاید حتی یه کتاب با شخصیت‌های حیوانی پیدا کنم و بهش التماس کنم که منو تبدیل به یه اسب یا یه سنگ یا یه درخت پیر کنه و اجازه بده بقیه ی عمرم رو لا به لای صفحات کهنه و پاره پوره‌اش زندگی کنم.

باید یادم باشه پنجشنبه با خودم یکی دوتا کپی شناسنامه و کارت ملی و عکس بردارم و تو کتابخونه‌ی نزدیک خونه‌ی مادرجون ثبت نام کنم. امیدوارم بتونم به اونجا پناه ببرم و تحمل روزهایی که مجبورم اونجا باشم برام آسون‌تر بشه. گرچه هیچ بعید نیست کتابخونه‌ی اون شهر هم مثل پارک‌هاش یا خیابون‌هاش نفرین شده و جهنمی باشه و تو قفسه‌هاش به جز تار عنکبوت یا کتاب‌های عرفانی و دینی و جلدهای مختلف رساله‌‌های شیخ‌ها، چیزی نباشه! اصلا هیچ بعید نیست اون کتابخونه رو خراب کرده باشن و به جاش موسسه فرهنگی هنری یا پایگاه بسیج ساخته باشن! یا حتی یه سوپر مارکت کوچولو که تاریخ مصرف همه‌ی چیپس‌های ساده‌اش گذشته و توی یخچالش پره از آبمیوه‌های گرم با طعم انبه!!!