اتوبوس رو درست کمی قبل از اینکه به ایستگاه برسم، از دست دادم. تا رسیدن خطِ بعدی، باید حداقل ۱۵ دقیقه صبر میکردم. بی‌هدف و کلافه از پلکان سیمانیِ پشت ایستگاه بالا رفتم، رسیدم به فضایی سکو مانند که یک سمتش مشرف می‌شد به خیابون و ایستگاه اتوبوس و از سمت دیگه می‌رسید به یک کوچه‌ی خلوتِ باریک...

دم دمای غروب بود و رنگ آسمون نیلیِ دلگیر، پارسال همین موقع‌ها برای چند ماهِ متوالی، هرروز بعد کار میرفتم پیش گربه! تو هوای خنکِ پاییز یا هوای سردِ زمستون خیابون‌هارو گز میکردیم، میخندیدیم، ذرت میخوردیم، زل می‌زدیم به بخارِ سیالِ روی فنجون‌های قهوه، سیگار میکشیدیم و خستگیمون رو کنار هم دود می‌کردیم... و روز بعد دوباره طوطی وار همین کارهارو تکرار میکردیم...

یک نخ سیگار روشن کردم، یادم افتاد یه روز که توی پارک مرکزی سیگار می‌کشیدم یک پیرمرد ایستاد جلوم و گفت: "نکش! حیفِ تو نیست؟" از چهره‌ی مهربون، دلسوز و دوست داشتنیِ پیرمرد خوشم اومده بود و جواب داده بودم: "بخدا همین یه نخ رو دارم فقط! دیگه نمیخوام بکشم، آخریشه" ولی با اصرار می‌گفت: "نه این تموم بشه دوباره می‌خری! این کارو با خودت نکن.‌‌.." راست می‌گفت! دوباره خریده بودم! هربار به جای یک پاکت، فقط دو سه نخ و به بهانه‌ی آخرین نخ! هربار خودم رو گول می‌زدم... حتی این بار که متلاشی، خسته و پریشون ایستاده بودم روی بلندیِ سکو با خودم گفتم این آخریشه... یک زن همراه دو پسربچه از کنارم رد شد، دست پسر بزرگ‌ترش که با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد رو شتاب زده و نگران کشید و گفت بیا بریم. بد آموزی داشتم... مثل یک عکس ناهنجار، مثل یک فیلمِ مخصوصِ بزرگسالان، مثل یک مجسمه‌ی برهنه... ولی کسی می‌تونست به جز سیگار توی دستم، از هم پاشیدگیِ درونِ من رو ببینه؟ یا بارِ سنگینی که این روزها روی شونه‌ام به این طرف و اون طرف میکشم طوری که راه رفتن رو برام سخت کرده؟ کاش حداقل کسی می‌تونست روی پیشونی‌م بخونه: "زندگیِ این فرد حاوی صحنه‌های دلخراش است!"

چند دقیقه بعد گربه پیام داد... بهش گفتم اگر همه چیز طبق برنامه پیش بره، همین روزها خانواده دریایی برام حلقه‌ی نشون میارن... بهم گفت دلیل اینکه این روزها فاصله گرفته و به بهانه‌های مختلف نیومده ببینمش، همین بوده، می‌خواسته بیشتر و آزادانه‌تر به ح فکر کنم... می‌گفت آرزوش همیشه برای من خوشبختی و موفقیته... جواب دادم که ما از اول درباره این شرایط حرف زده بودیم و هردو میدونیم هرکس جای خودش رو داره، و این قضیه ربطی به رابطمون نداره...

آسمون تاریک شده بود که اتوبوس رسید، نه فقط آسمون بلکه دل من هم تیره شده بود. بغض سمجی توی گلوم نشست و غم سنگینی روی دلم... نه به خاطر گربه، نه به خاطر ح... به خاطر خودم... خودم که همیشه مثل یک سایه زندگی کردم، همیشه بین زمین و هوا، همیشه بلاتکلیف، همیشه نه دل‌بسته نه رها، و حالا وقیحانه ته دلم میخواستم عشقِ نصفه نیمه‌‌ام به گربه رو لا به لای زندگیِ مشترکم با ح جا بدم تا مثل همیشه معلق باشم، نه پایبند و متعهد...