آقای سیب زمینی، آبدارچیِ دفتر خاکستری، در رو باز گذاشته و محوطه‌ی جلوی دفتر رو آب و جارو میزنه... هوای مطبوعی آغشته به حال و هوای بهار از چهارچوب درِ سبزِ فلزی هجوم میاره به راهروی تاریک و باریکِ دفتر...

جلوی در می‌ایستم و درحالی که بوی خاک نم زده رو توی ریه‌هام حبس میکنم وحشت زده به این فکر میکنم که زندگی مثل یک هیولای سیاه روحِ من رو بلعیده! در عرض سه ماه و یک هفته‌ای که از عقدم میگذره نه تنها به ح و زندگی متأهلی دل ندادم و عادت نکردم، بلکه با خود قبلیم هم غریبه شدم! جوری که وقتی توی آینه نگاه میکنم، انگار به جای اون منِ همیشگیِ پر و لبریز از همه چی، یک پوسته‌ی خالی و بی‌جون از خودم رو میبینم...

ح هنوز ذوق و شوق داره، دستم رو میگیره، زیاد به صورتم نگاه میکنه، محبت میکنه، قربون صدقه میره و بدخلقی‌هام رو مظلومانه تحمل میکنه... اما من مسخ شده و مات و مبهوت روزهارو شب میکنم، از سر ناچاری گهگداری به خانواده‌ی دریایی سر میزنم، چالش‌های لعنتیِ ارتباط با خانواده‌ی شوهر رو به دندون میکشم و همچنان با بابا و مامان درگیر کشمکش‌های ریز و درشتی هستم که نمیتونم با ح درباره‌اش حرف بزنم... بنابراین روز به روز بیشتر احساس تنهایی و غرق شدگی میکنم!