نمی‌فهمم مردم چطور با زندگی کنار میان؟ یا این انرژی لازم برای دید و بازدید آدم‌های پوچی که به جز بارِ روانی چیز دیگه‌ای بهت نمیدن رو از کجا میارن؟

قراره امشب خانواده‌ی دریایی برام عیدی بیارن! و من طوری کلافه، بی‌حال و خالی‌ام که انگار همه‌ی انرژی وجودم رو دیشب موقع تحویل سال روبروی مقبره‌ی طلایی و صبح درست وسطِ خونه‌ی بابابزرگ، خرج کردم و دیگه چیزی برام نمونده... مامان مدام اصرار میکنه:"ف، لباس بپوش!" "ف، آماده شو!" "ف، این چه ریختیه؟" و برای من همین که بتونم خودم رو به دستشویی برسونم یعنی جون کندن!

مردم چطور کنارِ دیگران این صبح‌های کذایی رو به شب می‌رسونن؟ حس میکنم نیاز دارم ۲۴ ساعت متوالی مطلقاً از هر نوع انسان، حیوان و جنبنده‌ای دور باشم...