بعد از چندین روز گرمایِ سوزنده، امروز هوا کمی خنک‌تر شده... کولر اتاق رو خاموش کردم و پنجره رو باز گذاشتم. بی‌نهایت شلوغم این روزها... چه توی دفتر خاکستری، چه زندگیِ شخصی، چه زندگیِ مشترک! در واقع برای منی که همیشه زندگیِ یکنواخت، تکراری و کم هیاهویی داشتم، حالا کنار اومدن با این حجم از اتفاقات، چالش‌ها و گاهی تنش‌ها و... کار سخت و طاقت فرسایی شده...

اوضاع در دفترخاکستری بخاطر تغییرات پیشِ رو، روز به روز آشفته‌تر و بی‌ثبات‌تر میشه... هرروز یک ایمیل از شعبه‌ی اصلی می‌تونه کل کارهامون رو زیر و رو کنه... هرروز یک گزارش جدید، یک تنش جدید و یک قانونِ جدید... همه خسته‌ایم، تا می‌خوایم با یه موضوع کنار بیایم، مدیریت یا حلش کنیم چالش جدیدی ایجاد میشه... کارها و تصمیمات نصفه نیمه رها و روی هم تلنبار میشه... و حالا با شایعه‌هایی که برای تغییر مدیریت سر زبان‌ها افتاده، همه بخصوص روباه معلق، بلاتکلیف و سردرگم هستن...

شاه ماهی، پدرِ دریایی‌ها، با ذوق و اصرار به بهانه‌ی گرم شدن هوای شهر، شروع تعطیلات تابستونی و در نهایت مراسم ازدواج دخترخاله‌ی ح، از ماه‌ها پیش برای تیرماه، سفرِ خانوادگیِ دور و دراز و طولانی مدتی رو به زادگاهشون برنامه‌ریزی کرده... طبق پیشبینی‌ها قرار بود خانواده‌ی من هم در این سفر همراهمون باشن ولی بخاطر همزمان شدن عروسیِ دخترعمه‌ی من و دخترخاله‌ی ح، قرار بر این شد که خانواده بدون من برن شهرستان برای عروسی دختر عمه ام و من برای تغییر حال و هوا و مهم‌تر از اون آشنایی با اقوامِ همسر، قید عروسیِ دخترعمه‌ی خودم رو بزنم و به تنهایی و بدون خانواده تن به سفر با خانواده‌ی دریایی بدم و توی مراسم دختر خاله‌ی ح شرکت کنم... زبان و فرهنگِ متفاوتِ دریایی‌ها، پوشیدن یک لباس مجلسیِ مناسب بعنوان نوعروس، مسیرِ دور، مرخصیِ طولانی و غریب بودن بین آدم‌هایی که حتی یک کلمه از حرف‌هاشون رو متوجه نمیشم فقط بخش کوچکی از دل‌مشغولی‌های این چند روزمه...

علاوه بر همه‌ی این‌ها حالا که پروژه‌ی کاریِ ح نفس‌های آخرش رو می‌کشه و تایم آزادش بیشتر شده، زمان بیشتری رو توی شهر و در کنارِ منه... هفته‌ی گذشته رو از دوشنبه تا صبح شنبه باهم گذروندیم و اگر قبلاً شک داشتم، حالا مطمئن شدم بخاطر تفاوت‌های خانوادگی، روحی و شخصیتی که باهم داریم، هرچی زمان بیشتری رو باهم هستیم، چالش‌های جدیدتری هم بینمون ایجاد میشه!