اطرافمون پر بود از عروس‌هایی با چادر رنگی‌های سفید، دامادهایی با کت شلوار های اتو کشیده، سجاده‌های جفت جفت پهن شده و چهره‌های ذوق زده‌ و گاهی نگرانِ خانواده‌ها...

ما دو زانو نشسته بودیم روی سجاده های ترمه‌ی نیلی رنگ... رو به یک آینه‌ی نقره‌ای، لباسِ تنم یک مانتوی آبی با شلوار خاکستری... مامان چادر سفید با گل‌های آبیِ آسمانی که مادر ح برام آورده بود رو روی سرم انداخت و قرآن فیروزه‌ای رنگی که برای بله‌برونم آورده بودن رو به دستم داد، بابا نشون صفحه‌اش رو گذاشته بودی روی سوره‌ی الرحمن می‌گفت عروسِ قرآنه...! ح که کت شلوار سورمه‌ای رنگی به تن داشت، سمت چپم نشسته بود... توی آینه بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود... بعد با خودم فکر کردم لباس‌ها، سجاده‌ها، آینه و... انگار همه چیز به طرز عجیبی به رنگ آبی و خاکستری بود... آبی به رنگ چشم‌های ح و خاکستری به رنگِ دلِ من!

شیخِ چاقی که موهاش از زیر عمامه‌ی سفیدش بصورت چتری و ناشیانه‌ای روی پیشونیش ریخته‌ بود، چیزهایی رو خوند و بعد اسمم رو صدا زد و پرسید: "وکیلم؟" وقتی با اجازه بله میگفتم، به چهره‌ی مامان یا بابا نگاه نکردم یا حتی به تصویر خودم یا ح توی آینه یا به آیه‌های قرآنی که بین دستام باز بود... اون لحظه به نفرتِ دیرینه‌ام از بابا، به ترسِ مبهمم از آینده یا به حسِ نداشته‌ام به ح، به هیچ چیز فکر نمی‌کردم... انگار مغزم خسته، مردد و مبهوت، جایی درست بین گذشته و آینده گیر کرده بود... مسخ شده شبیه عروسک خیمه شب بازی که اختیارش دست خودش نیست، خودم رو سپرده بودم به دست‌های یک عروسک گردانِ مرموز و نامرئی...

بعد دیگه ادامه‌ی حرف‌های شیخ یا بله گفتن ح رو نشنیدم... قلبم شبیه پرنده‌ی توی قفس افتاده به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید طوری که وقتی دست چپم رو به سمت ح دراز کردم، لرزش محسوسِ دستام همه رو به خنده انداخت... ح دستم رو گرفت و همینطور که حلقه رو توی انگشتم می‌انداخت، ذوق زده و زیر چشمی به صورتم نگاه کرد و من حتی نتونستم سرم رو بلند کنم تا حداقل صورت مردی رو که با یکی دو جمله‌ی عربی محرم و همسرم شده بود، ببینم!