مردن در هوای بارانی
ایستادم روبهروی یک ساختمون چند طبقهی قدیمی با نمای سیمانی... تو کوچهی خلوتِ پشت ایستگاه، زل زدم به پنجرههای درب و داغونِ ساختمون، به واحدهای خالی و تاریک، به پردههای سفیدِ چرکِ کنار زده شده، گلدونهای بدون گلِ پشت یک پنجره، رد زردِ نم و رطوبت و ترکهای واضحِ روی دیوارهاش...
بارونِ ریزی که روی پالتوی مخملیِ مشکیم میباره هوا رو سرد اما تازه کرده... نفسهای عمیق تو هوای مرطوب، سکوتِ حاکم بر ساختمونِ روبهروم، بوی نمِ کپه خاکِ توی کوچه و دومین نخ سیگار... هیچ کدوم حالِ آشوبم رو خوب نمیکنه...
امشب که خانوادهی دریایی برای صحبتهای نهایی میان خونمون، و حقوق ضمن عقدی مثل حق طلاق و حضانت و خروج از کشور، که ح صراحتا باهاش مخالفت کرده، و تنشهایی که بابت اینها بینمون پیش اومده، باعث شده بیشتر از قبل نسبت به این وصلت دلسرد و بیمیل بشم... مامان اما همچنان خوشحاله و بابا همچنان قهر... مامان میگه پافشاری روی حقوقی که به دردت نمیخوره نکن، و بابا گفته به من مربوط نیست زندگی خودشه...
دلم میخواد همین الان توی این کوچه که هر ده دقیقه یک نفر لخ لخ کنان ازش رد میشه، کنار همین درختی که نمیدونم اسمش چیه و زیر همین کپه خاکی که نم کشیده، دفن بشم و بمیرم تا شاید از این حس تنهاییِ مفرط خلاص شم و از خدا بپرسم چطور میتونه موجودی رو که خودش خلق کرده، اینطور بیپروا و بیاعتنا رها کنه توی زمینی که انقدر بوی تعفن میده؟