هاری!
امشب وقتی من و کبریت، دم غروب همراهِ هانی مشغول پرسه زدن در خیابونها بودیم، مامان و بابا توی خونه منتظرِ رسیدن خانوادهی دریایی بودن! قرار بود بیان که از مامان و بابا اجازه بگیرن برای انجامِ مراحل اصلی و نهاییِ خواستگاری... و چون خود ح همراهشون نبود من و کبریت هم از خونه زدیم بیرون که بزرگترا باهم تنها و راحت باشن!
ح صبح پیام داده بود که از استرسِ شب تپش قلب داره، هزارتا سوال پرسید که مطمئن بشه من بهش اعتماد دارم، به نظرم بیعرضه نیست، میتونم بهش تکیه کنم و... من اکثر روز رو خوابیده بودم، به سوالاتش با بله و خیر جواب داده بودم و حالا یک ساعت مونده به دیدارِ خانوادهها بدون اینکه به نتیجه یا اتفاقاتی که ممکنه بیوفته فکر کنم، توی ماشین کنار هانی و کبریت نشسته بودم، صدای ضبط رو تا آخر بالا برده بودیم، بلند بلند میگفتیم و میخندیدیم و پسرهای خوشتیپ توی ماشینهای مدل بالا رو دید میزدیم که مامان زنگ زد و گفت: "بابا اومده بیرون شیرینی بگیره، حواستون باشه!" روسریم رو کشیدم جلو، شیشه رو دادم بالا، صدای ضبط رو کم کردیم و توی صندلی فرو رفتم چرا؟ از ترسِ اینکه مبادا بابا مارو ببینه! در واقع من رو ببینه... با آرایش و روسریِ عقب رفته توی ماشینی که صدای ضبطش بلنده! هانی به شوخی میگفت: "خوبه که زید همراهمون نیست!" من میگفتم:"همه توی خیابون سرلخت میگردن اونوقت ما هنوز باید از بابامون بترسیم..."
یکی دو ساعت بعد خونهی خاله منتظر آماده شدنِ شام بودیم. هیچکس جز من و کبریت از ماجرای خانوادهی دریایی خبر نداشت... با هانی دربارهی روابطِ داغونمون و اینکه چرا کسی نمیاد مارو بگیره حرف میزدیم... هانی میگفت دلش میخواد ازدواج کنه که سرکار نره و اعتقاد داشت تو این دوره زمونه آدم فقط باید با کسی ازدواج کنه که پولدار باشه! من میگفتم طرف باید خوش قیافه باشه! و ته ذهنم به اینکه ح نه پولداره نه خوش قیافه فکر میکردم... بحث گرم شده بود که مامان پیام داد: "رفتن". بعد از شام وقتی هانی مارو میرسوند خونه، ح پیام داد، حالم رو پرسیده بود و گفته بود که: "حالش توپِ توپه..." رسیده بودم خونه، بدون اینکه بپرسم چرا، جواب داده بودم که: "خداروشکر که خوبی، ما هنوز خونهی خالهم هستیم..." و بعد وقتی مامان میخواست بیاد توی اتاق بهش تشر زدم که فعلا حوصله ندارم! چون برام مهم نیست که چی شده... میتونم حدس بزنم که احتمالا بابا از خدا خواسته، من رو مثل گوشتِ قربونی انداخته جلوی خانوادهی دریایی... و مامان که دائم اصرار داره نباید مهریه رو بالا بگیم، نباید تیکههای زیادی بخوایم و باید همه چیز رو ساده بگیریم تمام مدت یک لبخند مسخره به لب داشته و همه چیز به خوبی گذشته...
نمیدونم دقیقاً امشب چه مرگمه... فقط میدونم که از همه بیزارم...