حِ دور
رابطهی من و ح به ظاهر و در نظر دیگران کاملاً ایدهآل و عالی پیش میره... طوری که دیشب موقع خرید تنقلات توی سوپرمارکت، فروشنده بارها تکرار کرد "خوش به حالتون"... یا وقتی منتظر آسانسور ایستاده بودیم و با وجود خستگی میگفتیم و میخندیدیم، یا توی مغازهها گشت میزدیم مردم با تحسین، کنجکاوانه و گهگداری با حسرت بهمون نگاه میکردن، لبخند میزدن و در نهایت بعضیها بخاطر فر بودن موهامون یا خاص بودن جزئیات چهرمون، با ذوق و خنده بهمون میگفتن: "چقدر بهم میاین!"
اما تو همهی این لحظهها انگار فقط منم که میدونم پشت صحنهی زندگیمون چقدر وحشتناک و عجیبه! شدم شبیه بازیگری که در برابر هزار چشمِ قضاوتگرِ کنجکاو، ماهرانه نقش بازی میکنه و کسی از زندگی شخصیش خبر نداره...
شرایط شغلی ح طوریه که فقط آخر هفتهها توی شهر و کنار منه، بخاطر همین معمولاً هفتهای یکی دوبار میبینمش که هرچند از بعضی نظرها خوبه که مثلاً نیازی نیست زیاد با خانوادهاش رفت و آمدی داشته باشیم و به لطف رفت و آمد کم حاشیه زیادی هم نداریم، ولی از طرفی هم باعث شده بعد از گذشت حدوداً سه ماه از عقدمون، هنوز به ح، به اینکه همسرمه نه یک دوست و... عادت نکرده باشم و برام غریبه باشه...
یکی از نقاط تاریک رابطمون اینه که بخاطر همین ملاقاتهای هفتهای، ح تا به حال من رو بدون آرایش، شلخته یا با لباسهای راحتی و شدیداً نامتناسبی که اغلب توی خونه میپوشم، ندیده... روزهایی که شدیداً خسته یا مریض و درب و داغونم رو ندیده، از روزهایی که افسردگی خیمه میزنه روم طوری که نمیتونم حتی بلند شم و تا دستشویی برم و مثل یک تیکه گوشت بیجون روی تخت میافتم خبر نداره... از اینکه تو همین مدت کوتاه چه دعواهایی با بابا کردم، اینکه چطور خانوادهی خودم دلم رو شکستن، اینکه چقدر بین کسایی که باید عزیزترین آدمهای زندگیم باشن، تنها و بی کس و کارم... از همهی این حقیقتهای تلخ بیخبره و در نهایت همهی اینها باعث شده نه فقط من، بلکه بیشتر از من، خودش متوجه فاصلهی هضم نشدهی بینمون بشه...