سایه ی سنگینِ یک شعر
۸ ، ۹ سالهام، یک پیراهن کرم رنگ تنمه و یک روسری قهوهای نازک، تمام موهامو پوشونده... آفتاب سخاوتمندانه روی زمین پهن شده، لی لی کنان راه میرم طوری که انگار روی زمین نیستم، پلههارو دوتا دوتا بالا میرم بدون اینکه به نفس نفس بیوفتم! شبیه بادبادکیام که نخش ول شده... رها، سرخوش... بابا دوربین به دست پشت سرم میاد، داره فیلم میگیره، بیشتر هم از من!
پلهها که تموم میشه میرسیم به یک ساختمون آجری بلند، با سقف گنبدی شکل... درست زیر قوس گنبدش، روی زمین، چندتا موزاییک سفید کار شده، کنارش نوشته محل پژواک صدا... بابا همون طور که فیلم میگیره بهم میگه برو اونجا یه چیزی بگو... با صدای زیر و بچهگونهای میپرسم: "چی بگم؟" صدام توی فضا میپیچه و تکرار میشه... خوشم میاد! بابا تشویقم میکنه:"یه شعر بخون!" میایستم روی موزاییکهای سفید و میخونم:
"مثل یک رنگین کمون هفت رنگ
سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ
ای صمیمی ای قدیمی همقطار
در دل شب شبنم عشقی بکار
شهر شب با مردم چشمک زنش
غصه هامو ریخته توی دامنش
ازدحام کوچه های بی کسی
پر شده از یک بغل دلواپسی
این منم دلواپس بود و نبود
از غم ای کاشها چشمم کبود
تا به کی از آرزوهامون جدا
با تو هستم با تو مستم ای خدا
بغچه عشقم همیشه باز باز
جانمازم تشنه راز و نیاز
هم زبونی ها اگه شیرین تره
هم دلی از هم زبونی بهتره"
حالا حدود ۲۰ سال از اون فیلم میگذره... از اون دختر سرخوش و سبکی که لبریز از نشاط و انرژی، آزادانه روی زمین راه میره و بدون هیچ ترسی صداش رو رها میکنه تا توی فضا تکثیر بشه، حالا فقط تفالهای مونده ته استکانِ زندگی، ته موندهی غلیظ و سنگینی که حتی وزن سایهاش رو هم حس میکنه و از حرف زدن حتی توی سرش، حتی باخودش، میترسه!
۸ ، ۹ ساله بودم و نمیدونستم شعرهایی که میخونم یک روز توی زندگیم جاری میشه، و طوری با حالم پیوند میخوره که هر بندش روحم رو به درد میاره... تا جایی که ۲۰ سال بعد، توی مراسم خواستگاریم، شاه ماهی (پدر خانوادهی دریایی)، بابت نگرانیم برای تفاوت زبان دو خانواده بهم میگه:"همدلی از همزبونی بهتره..."