دست کم یکسال از آخرین باری که بابا توی جلسه‌ی خواستگاری حضور داشته میگذره و من نمی‌دونستم آرایشم باید چقدر باشه که بعد از رفتن مهمون‌ها مورد اصابت نقدهای کوبنده‌ی بابا قرار نگیرم! و در نهایت نتیجه‌ی تلاشم چیزی نبود جز صورت بی‌روح و خسته‌ای که نتونستم مثل همیشه پشت رنگ و لعاب‌های گول‌زننده‌ی شاداب پنهانش کنم به همین خاطر از اینکه خود پسره نبود و نمیتونست بیاد خوشحال بودم!

پدرش، مردی با قد و هیکل متوسط، موهای سفید، محترم، متواضع و خوش‌رو و مادرش زنی با صورت گرد، خنده‌های بانمک، ساکت و مظلوم... و هر دو صاحب چشم‌های روشن و ته لهجه‌ی مخصوص!

درست روبروی باد سرد کولر نشسته بودم و سعی میکردم به صحبت‌های کسل کننده‌ی مردها گوش بدم و ته ذهنم به این فکر میکردم که چرا هنوز هیچ حسی ندارم؟ شبیه یک عروسک خیمه شب بازی، رها شده گوشه‌ی صحنه‌ی نمایش... کسی کاری به کارم نداشت و در حالی که درون من همه چیز بوی تعفن مردار گرفته بود، زندگی درست بیخ گوشم جریان داشت!