آبشار گربه‌ای

صبح با صدای کشیده شدن پنجه روی زهوار پنجره، از خواب بیدار شدم... یکی دو هفته‌ای هست که سر و کله‌ی یک گربه‌ی سیاه تکدی گر همراه توله‌هایی که هیچ شباهتی به خودش ندارن، اوقات مشخصی از روز، توی حیاط پیدا می‌شه و حالا کار به جایی رسیده که وقت و بی‌وقت از فرصت استفاده می‌کنه تا بیاد داخل خونه...

زیر چشمی بین خواب و بیداری، به گربه‌های کوچیکی‌ که دونه دونه از پنجره به داخل اتاق می‌پریدن نگاه کردم، صدای تپ تپ قدم‌های بچه گربه‌ها روی گلیم اتاقم و نمای یک گربه‌ی سیاه که خودش رو پهن کرده بود گوشه‌ی اتاق چیزهایی بود که خواب رو ازم گرفت...

وقتی برای اومدن به پاتیل آماده میشدم یاد گربه افتادم... دیشب براش یه پست فرستادم که نوشته بود :"نمی‌دونم چندمین باره که میفهمم اولویت هیچکس نیستم! حتی اونایی که خودمو پاره کردم برای تنها نبودن و خوشحالیشون..." جواب داده بود: "حق داری..."

و بعد یاد چشم رنگی افتادم که هنوز هیچی نشده، بعد یکی دو هفته آشنایی، روز تولدم به بهانه اینکه برام غذای نذری بیاره، خسته و داغون بعد هیئت، از اون سر شهر، سر ظهر تو هوای گرم خودش رو رسونده بود دم خونه و جوری که خودش میگفت از دیدنم ذوق کرده بود و دلش باز شده بود!

اون وقت من ساده‌لوحانه با وجود اینکه از ابتدای آشناییم با گربه آگاهانه جایگاه دوم رو انتخاب کرده بودم، توقع داشتم قبل از هرکسی تولدم رو تبریک بگه... و اون نه تنها یادش نبود بلکه بعد از فهمیدن هم یه تعارف نزد که بیا ببینمت!

رنگ‌های جدید زندگی...

پسر چشم رنگی در کمال تعجب نه تنها از صافیِ سخت‌گیرانه بابا رد شده، بلکه تأییدش رو هم به دست آورده! و حالا مثل توپ برفی که هرچی بیشتر میغلطه، بزرگ‌تر و هولناک‌تر میشه، ادامه‌ی مراحل هم برای من سخت‌تر و پراسترس‌تر میشه!

دیشب بابا با هیجان و جدیت صحبت‌هاشون رو تعریف می‌کرد و نظرش رو می‌گفت و حتی سوالات زیرکانه‌ی جدیدی مطرح کرد که به ذهن خودم نرسیده بود...

در طی همه‌ی این سال‌هایی که تو این خانواده ذره ذره جون دادم، دیشب اولین بار بود که تونستم چهره‌ی منطقی و خوش‌روی بابا رو ببینم و درباره‌ی یک موضوع مهم مثل دوتا انسان متمدن باهم حرف بزنیم طوری که آخرش به بحث، دعوا یا ناراحتی ختم نشه! و چقدر قلبم از این بابت فشرده شد وقتی فکر کردم تو همه‌ی لحظه‌های سختی که پشت سر گذاشتم بابا می‌تونست به جای یک کابوسِ وحشیانه‌ی شبانه روزی همین آدمِ امنِ دیشب باشه! مثل وقتی نتایج کنکورم اومد، وقتی تصمیم گرفتم برم سرکار یا وقتی آدم‌های مورد نظرم رو برای زندگی انتخاب میکردم و یا حتی وقتی سرخورده از زندگی نکبت بارم به آدم‌های غیر قابل اعتمادِ موقت پناه می‌بردم...شاید اگر بابا توی سال‌های گذشته به جای یک مرد غیر منطقیِ پرخاشگرِ مستبد حداقل سعی میکرد مثل دیشب ملایم‌تر باشه، حالا من می‌تونستم به جای این نارضایتی همیشگی که بخاطر احساس ترس از بابا توی ذهنم جا خوش‌کرده، یک ذهن شاد و سالم داشته باشم... یا به جای این بدنی که همیشه کوفته و خسته از همه چیزه، جسم سرحال و پرانرژی‌تری داشته باشم!

به هرحال هرچند دیر، اما امیدوارم این بابای جدیدِ آروم و منطقی و حتی این من جدید که تازه یاد گرفته چطور ارتباط برقرار کنه از این به بعد زندگی بهتری داشته باشن...

وقتی میخواستم بخوابم، بابا گفت: "پسره ازم پرسیده نظر شما برای ادامه‌ی آشنایی مثبته؟ چون دختر خانومتون فرمودن نظر و تایید شما براشون خیلی مهمه و نظر ایشون بستگی به تأیید شما داره!" بعد تونستم توی صورت بابا رضایت و احساس افتخار رو ببینم... هرچند که حرف من بخاطر ترس از بابا بوده چون میدونستم اگر راضی نباشه، دوباره قهر میکنه، غر میزنه و خودش رو میکشه کنار و میگه به من مربوط نیست خودت می دونی... مثل کاری که با همه‌ی خواستگارهای قبلی کرده... ولی از دیدن خوشحالی توی چشم‌های بابا، خوشحال شدم.

یک قرار ملاقات برای پدر!

انگار توی رگ‌های پام، به جای خون، آب و یخ جریان داره! سرم درد میکنه و مثل یک آدم آهنی قدیمیِ زنگ زده هر لحظه ممکنه مفاصل بدنم از هم جدا بشه...

بعد از صرف یک ناهار دلچسب و راهپیمایی طولانی و لذت بخش با گربه توی خیابون‌های اصلی شهر، حالا رسیدم خونه و خودم رو ولو کردم روی تخت...

بابا داره آماده میشه تا بره ملاقات پسرِ خانواده‌ی چشم رنگی... به طرز غیرمعمولی این بار خوش اخلاقه و خبری از اون چهره‌ی عبوسی که اینجور وقت‌ها معمولا به خودش می‌گرفت نیست... با خودم فکر میکنم شاید بعد از سخت‌گیری‌های مداوم و بهانه‌های الکی همیشگیش و بعد از کشمکش‌هایی که این همه سال داشتیم، حالا تصمیم گرفته این بار آدم یا پدر بهتری باشه... ولی نوش دارو بعد مرگ سهراب؟ حالا که ریشه‌ی هر نوع احساسی توی من خشک شده؟ حالا که پیدا کردن آدم‌هایی که بتونم دوستشون داشته باشم یا کسایی که ازشون خوشم بیاد یه جورایی مثل پیدا کردن یک آدم فضایی شده؟ حالا که دیگه نه تنها میل و اشتیاق بلکه حتی توانی برای ازدواج و زندگی با یک آدم ندارم؟

با وجود چهره‌ی غیرآشنایی که توی صورت بابا میبینم باز هم می‌دونم وقتی از این قرار ملاقات برگرده نظرش هرچیزی می‌تونه باشه...

بخاطر مدت زمانی که صرف کردم برای سوال پرسیدن و کشف ویژگی‌های شخصیتی این پسر، حالا شبیه کسی‌ام که تلاش کرده تا با خار و خاشاکِ سست و سبکی، توی یک کویرِ خشک برای خودش خونه بسازه و حالا هر لحظه ممکنه باد و طوفان بشه!

شیوع ویروسی یک خواستگاری

جریان خانواده‌ی چشم رنگی مثل یک ویروس سمج درحال گسترش و جهشه در حالی که بابا هنوز پسره رو ندیده و این برای من یعنی راه رفتن توی خواب... مثل وقتی توی خواب میجنگی، فرار میکنی، زندگی می‌کنی و وقتی چشماتو باز میکنی میفهمی همه‌ی جون کندن‌هات بیهوده بوده!

من مثل یک نهال خشک که از سر بی‌تفاوتی اجازه میده پیچک سبزی دور تنش بپیچه، اجازه دادم ماجراها پیش بره و حالا از همه‌ی چیزهایی که قراره پیش بیاد، وحشت دارم!

چشم رنگی ها

ظهر همین‌طور که ظرف‌هارو میشستم با خودم فکر کردم اون یه ذره امید و مهلتی که برای پسندیده شدن توسط چشم‌رنگی‌ها داشتم هم دیگه داره تموم میشه! یک دقیقه بعد مامان گوشی به دست اومد کنارم و با هیجان خاصی گفت: "مامانش زنگ زده! چی بگم بهشون؟" شادی و بی‌تفاوتی همزمان خزید زیر پوستم!

شب وقتی موقع حرف زدن توی چشم‌های رنگیِ پسره نگاه کردم، فهمیدم من تشنه‌ی همه‌ی چیزهایی هستم که ندارمشون یا نمیتونم به دستشون بیارم و سیر از همه‌ی چیزهایی که دارمشون یا بهشون میرسم!

تمام هیجان من همین بود که اونا منو بخوان نه اینکه دلِ خودم چی میخواد!