آبشار گربهای
صبح با صدای کشیده شدن پنجه روی زهوار پنجره، از خواب بیدار شدم... یکی دو هفتهای هست که سر و کلهی یک گربهی سیاه تکدی گر همراه تولههایی که هیچ شباهتی به خودش ندارن، اوقات مشخصی از روز، توی حیاط پیدا میشه و حالا کار به جایی رسیده که وقت و بیوقت از فرصت استفاده میکنه تا بیاد داخل خونه...
زیر چشمی بین خواب و بیداری، به گربههای کوچیکی که دونه دونه از پنجره به داخل اتاق میپریدن نگاه کردم، صدای تپ تپ قدمهای بچه گربهها روی گلیم اتاقم و نمای یک گربهی سیاه که خودش رو پهن کرده بود گوشهی اتاق چیزهایی بود که خواب رو ازم گرفت...
وقتی برای اومدن به پاتیل آماده میشدم یاد گربه افتادم... دیشب براش یه پست فرستادم که نوشته بود :"نمیدونم چندمین باره که میفهمم اولویت هیچکس نیستم! حتی اونایی که خودمو پاره کردم برای تنها نبودن و خوشحالیشون..." جواب داده بود: "حق داری..."
و بعد یاد چشم رنگی افتادم که هنوز هیچی نشده، بعد یکی دو هفته آشنایی، روز تولدم به بهانه اینکه برام غذای نذری بیاره، خسته و داغون بعد هیئت، از اون سر شهر، سر ظهر تو هوای گرم خودش رو رسونده بود دم خونه و جوری که خودش میگفت از دیدنم ذوق کرده بود و دلش باز شده بود!
اون وقت من سادهلوحانه با وجود اینکه از ابتدای آشناییم با گربه آگاهانه جایگاه دوم رو انتخاب کرده بودم، توقع داشتم قبل از هرکسی تولدم رو تبریک بگه... و اون نه تنها یادش نبود بلکه بعد از فهمیدن هم یه تعارف نزد که بیا ببینمت!