یک قرار ملاقات برای پدر!
انگار توی رگهای پام، به جای خون، آب و یخ جریان داره! سرم درد میکنه و مثل یک آدم آهنی قدیمیِ زنگ زده هر لحظه ممکنه مفاصل بدنم از هم جدا بشه...
بعد از صرف یک ناهار دلچسب و راهپیمایی طولانی و لذت بخش با گربه توی خیابونهای اصلی شهر، حالا رسیدم خونه و خودم رو ولو کردم روی تخت...
بابا داره آماده میشه تا بره ملاقات پسرِ خانوادهی چشم رنگی... به طرز غیرمعمولی این بار خوش اخلاقه و خبری از اون چهرهی عبوسی که اینجور وقتها معمولا به خودش میگرفت نیست... با خودم فکر میکنم شاید بعد از سختگیریهای مداوم و بهانههای الکی همیشگیش و بعد از کشمکشهایی که این همه سال داشتیم، حالا تصمیم گرفته این بار آدم یا پدر بهتری باشه... ولی نوش دارو بعد مرگ سهراب؟ حالا که ریشهی هر نوع احساسی توی من خشک شده؟ حالا که پیدا کردن آدمهایی که بتونم دوستشون داشته باشم یا کسایی که ازشون خوشم بیاد یه جورایی مثل پیدا کردن یک آدم فضایی شده؟ حالا که دیگه نه تنها میل و اشتیاق بلکه حتی توانی برای ازدواج و زندگی با یک آدم ندارم؟
با وجود چهرهی غیرآشنایی که توی صورت بابا میبینم باز هم میدونم وقتی از این قرار ملاقات برگرده نظرش هرچیزی میتونه باشه...
بخاطر مدت زمانی که صرف کردم برای سوال پرسیدن و کشف ویژگیهای شخصیتی این پسر، حالا شبیه کسیام که تلاش کرده تا با خار و خاشاکِ سست و سبکی، توی یک کویرِ خشک برای خودش خونه بسازه و حالا هر لحظه ممکنه باد و طوفان بشه!