در دلِ پاتیل (۱)
گردو اولین همکار من در پاتیل، دختری تپل با پوست سبزه، چشمهای قهوهای، صورت گرد و بینهایت خوش برخورد بود که به خاطر مخارج ازدواجش تا خرخره توی قسط و قرض گیر کرده بود و حقوقِ ناچیزِ پاتیل دیگه کفافِ زندگیِ جدیدش رو نمیداد!
یکی از همون روزهای اولی که تلاش میکردم توی پاتیل جا بیوفتم، خانوم کلم سر صبح بیمقدمه صدام زد، زل زد توی صورتم و رک گفت: "خانوم مهندس! وقتی مدیرت میاد باید کامل از جات بلند شی!"
اون روز من مات و مبهوت از این حجم از عقدهای که توی وجود ریزه میزهی خانوم کلم جا گرفته، و عصبی و مستأصل از احساسِ بردگی و زیردست بودن، موضوع رو برای گردو تعریف کردم، بدون اینکه از حرفم جا بخوره بهم خندید و گفت: "طبیعیه! تو هنوز این زن رو نشناختی! تا وقتی بهش احترام بذاری و بهت نیاز داشته باشه نورچشمی هستی، غیر از این باشه فقط یک مهرهی سوختهای!"
روزی که گردو موفق شد کار جدیدی با حقوق بالاتر پیدا کنه و به خانوم کلم بگه که قصد داره استعفا بده، رفتار خانوم کلم طوری عوض شد که اگر کسی نمیدونست، فکر میکرد خطایی از گردو سر زده!
با تمام اینها من مثل کبکی که سرش رو زیر برف کرده، نهایت توانم رو برای همهی کارهایی که کلم ازم میخواست به کار میگرفتم! بدون اینکه برام مهم باشه کاری که دارم انجام میدم، خیلی بیشتر از حقوقی هستش که میگیرم! چون همیشه جایی ته قلبم باور داشتم که آدمها هرچقدر هم که بیصفت باشن، باز نمیتونن توی روابطشون فقط و فقط منافع شخصیشون رو در نظر بگیرن یا از خودگذشتگیها و لطفهای بقیه رو نادیده بگیرن... بنابراین بعد از رفتن گردو، من که مثل یک اسبِ رام و اهلی بیوقفه کار میکردم، تبدیل شدم به نورچشمی و دستِ راستِ خانوم کلم! جوری که بعد از سفرش برام سوغاتی آورد، روز تولدم به ساختمون اداری شیرینی داد، برای اکثر کارها ازم مشورت میگرفت و اگر میگفتم ماست سیاهه، بیچون و چرا باور میکرد!
تا اینکه تره بعنوان همکار جدیدِ من استخدام شد... و این برای من آغاز رویارویی با یک حقیقت وحشتناک بود...