در دلِ پاتیل (۲)

یکی دو روز بعد به گوشم رسید که تره‌ی تازه وارد به پشتوانه سابقه کار قبلیش، از منی که ماه‌ها مثل یک اسب توی پاتیل جون کنده بودم تا توانایی‌های خودم رو ثابت کنم، و یک تنه کار دو یا سه نفر رو انجام دادم، حقوق خیلی بالاتری میگیره! و این اولین سیلیِ تلخ حقیقت به من بود...

یک ماه بعد با وجود اینکه قرار بود حجم کاری من با تره تقسیم و کم بشه، نه تنها سرم خلوت‌تر نشد بلکه دردسرهای آموزش ابتدایی‌ترین مسائل به تره‌ی کند ذهن و بی‌دقت و حتی اصلاح اشتباهاتش هم به کارهام اضافه شد... تا اینکه به خودم جرئت دادم که به وضعیتم اعتراض کنم و درخواست افزایش حقوق بدم... احمقانه‌اس که فقط یک هفته برای طلبِ چیزی که کاملا حقم بود با خودم کلنجار رفتم و معذب بودم... و خانوم کلم در جوابم با ناامیدی برام توضیح داد که حتی فکرش رو هم نمی‌کرده تره با وجود سابقه کار بالا، تا این حد کند، بی‌دقت و خنگ باشه! و برای افزایش حقوق گفت: "محیط پاتیل به شدت بسته و تاریکه و باید یه اتفاق بزرگ بیوفته که بتونم افزایش حقوق بگیرم برات" و بعد از اون به بهانه‌ی زمینه‌سازی برای افزایش حقوق من و تغییر سمتم از کارشناس به مسئول، حجم کاریم دو برابر شد!

و اون روز بهم ثابت شد خانوم کلم برخلاف ظاهر دوستانه‌ و دلسوز، توی مغزش سیاست‌های کثیف و بی رحمانه‌ای داره... تا اینکه کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ماجراهای پیچ در پیچ بالاخره، تقاضای استعفاء دادم...

بعد از قطعی شدن ماجرای استعفاء، من از نورچشمی تبدیل شدم به برده‌ی خطاکار خانوم کلم... جوری که روی مرخصی، تعداد دفعات دستشویی رفتنم، گوشی دست گرفتنم، حرف زدنم با بقیه یا حتی خوراکی خوردنم حساس شد و یک روز مونده به قراردادم از نگهبان خواسته بود اجازه‌ی ورود بهم نده!

روز آخر جلوی در نگهبانی پاتیل، وقتی نگهبان با لحن آمرانه‌ای بهم گفت:"شما اجازه‌ی ورود ندارین"، نه تنها غرورم، بلکه بخاطر همه‌ی جون کندن‌های صادقانه‌ام، تک تک باورهای ساده‌لوحانه‌ام به آدم‌ها متلاشی شد! اون روز من فهمیدم آدم‌ها خیلی راحت‌تر از اونچه که بشه فکرش رو کرد، میتونن تو همه چیز فقط منافع شخصیشون رو در نظر بگیرن، می‌تونن محبت‌های بقیه رو زیر پا له کنن و می‌تونن دو رو، فریب‌کار و بی‌رحم باشن...

این‌هارو اینجا نوشتم که یادم نره این روزها رو... و توی این اوضاع که خبرهای راست و دروغ رو می‌شنوم و مردمی رو میبینم که جوری به جون هم افتادن که انگار یادشون رفته همه از یک نوع و از یک زادگاه هستن، از بی‌صفتی و پست فطرتی آدم‌ها تعجب نکنم...

در دلِ پاتیل (۱)

گردو اولین همکار من در پاتیل، دختری تپل با پوست سبزه‌، چشم‌های قهوه‌ای، صورت گرد و بی‌نهایت خوش برخورد بود که به خاطر مخارج ازدواجش تا خرخره توی قسط و قرض گیر کرده بود و حقوقِ ناچیزِ پاتیل دیگه کفافِ زندگیِ جدیدش رو نمی‌داد!

یکی از همون روزهای اولی که تلاش می‌کردم توی پاتیل جا بیوفتم، خانوم کلم سر صبح بی‌مقدمه صدام زد، زل زد توی صورتم و رک گفت: "خانوم مهندس! وقتی مدیرت میاد باید کامل از جات بلند شی!"

اون روز من مات و مبهوت از این حجم از عقده‌ای که توی وجود ریزه میزه‌ی خانوم کلم جا گرفته، و عصبی و مستأصل از احساسِ بردگی و زیردست بودن، موضوع رو برای گردو تعریف کردم، بدون اینکه از حرفم جا بخوره بهم خندید و گفت: "طبیعیه! تو هنوز این زن رو نشناختی! تا وقتی بهش احترام بذاری و بهت نیاز داشته باشه نورچشمی هستی، غیر از این باشه فقط یک مهره‌ی سوخته‌ای!"

روزی که گردو موفق شد کار جدیدی با حقوق بالاتر پیدا کنه و به خانوم کلم بگه که قصد داره استعفا بده، رفتار خانوم کلم طوری عوض شد که اگر کسی نمیدونست، فکر میکرد خطایی از گردو سر زده!

با تمام این‌ها من مثل کبکی که سرش رو زیر برف کرده، نهایت توانم رو برای همه‌ی کارهایی که کلم ازم میخواست به کار می‌گرفتم! بدون اینکه برام مهم باشه کاری که دارم انجام میدم، خیلی بیشتر از حقوقی هستش که میگیرم! چون همیشه جایی ته قلبم باور داشتم که آدم‌ها هرچقدر هم که بی‌صفت باشن، باز نمیتونن توی روابطشون فقط و فقط منافع شخصیشون رو در نظر بگیرن یا از خودگذشتگی‌ها و لطف‌های بقیه رو نادیده بگیرن... بنابراین بعد از رفتن گردو، من که مثل یک اسبِ رام و اهلی بی‌وقفه کار میکردم، تبدیل شدم به نورچشمی و دستِ راستِ خانوم کلم! جوری که بعد از سفرش برام سوغاتی آورد، روز تولدم به ساختمون اداری شیرینی داد، برای اکثر کارها ازم مشورت می‌گرفت و اگر میگفتم ماست سیاهه، بی‌چون و چرا باور میکرد!

تا اینکه تره بعنوان همکار جدیدِ من استخدام شد... و این برای من آغاز رویارویی با یک حقیقت وحشتناک بود...

_۰_

خانوم کلم امروز شبیه نامادری سیندرلا بود! هرچند که وقتی بهم زنگ زد تا بگه تره رو بفرستم تو اتاقش، سعی می‌کرد تن صداش مهربون باشه...

قرار شد کارهامو به تره تحویل بدم! مرد ریزه میزه، به شدت لاغر، به شدت مذهبی و به شدت کندی که وقتی زیر چشمی به استایل پشت سیستم نشستنش نگاه میکنم، همیشه من رو یاد خرس تنبل توی انیمیشن زوتوپیا می‌اندازه!

سوال اینه که تره با این حالت اسلوموشن همیشگیش توی انجام کارها، چطور میخواد از پس حجم عظیم مسئولیت‌هایی که تا حالا روی دوش من بوده، بربیاد؟