دفترِ خاکستری، شبیه یک مدرسه‌ی دور افتاده‌ی متروکه‌اس که توی مِه غلیظ و سنگینی ناشی از دودِ سیگار، گیر افتاده!

پر از اتاق‌های قفل شده‌ی خالی، راهروهای باریک و کم نوری که توش صدا می‌پیچه، یک موتورخونه‌ی تاریک و مخوف انتهای راهرو، سرویس بهداشتی بزرگ با دستشویی‌های زیاد اما مختلط، یک سالن‌ کنفرانسِ بلااستفاده‌ و اتاق استراحت و نمازی که همیشه بوی تند سیگار میده...

آقای مدیر مردی در آستانه‌ی ۴۰ سالگی، پر انرژی، شوخ اما تندمزاج، راحت و بی‌قید در رفتار اما سخت‌گیر در کاره که موها و ریشِ خرماییِ روشنش با ترکیب چهره و رفتارش در نگاه اول آدم رو یاد روباره مکار تو کارتونِ پینوکیو می‌اندازه...

یکی دو روزه رفته سفر و من توی اتاق مدیریت تنهام، امروز چند باری زنگ زده بود به گوشیم و هربار من بیرون از اتاق بودم و متوجه نشدم، یه لحظه پشت تلفن قاطی کرد و گفت: "تلفن همراه یعنی چی؟ اسمش روشه یعنی باید همراهت باشه!" هرچند که بعدش دوباره نرم شد و سعی کرد با کلمات عزیزم و جانم و... از دلم دربیاره ولی حالا دلم نمیخواد فردا ببینمش!