زنگ زد خونمون و گفت: چرا با همین دانی ازدواج نمیکنی؟ پسر خوبیه. توام که کامل میشناسیش و همو دوست دارین... فقط حیف یکم کوچیکه... میگم آخه خاله ما تا حالا درباره ازدواج حرف نزدیم... کار نداره... از همه بدتر یه شهر دیگه‌اس.

ماجرای خواستگارهامو به دانی گفته بود. دانی بیچاره هم جواب داده بود که من کار ندارم. اگر کسی با شرایط خودم بیاد خواستگاری دخترم من رد میکنم و کلی حرفای دیگه...

دیشب بهم پیام داد. ناراحت بود. گفتم بابا هنوز خبری نیست که... چهار ساله واسه من خواستگار میاد ولی هیچی به هیچی... میگفت بهت حق میدم هر تصمیمی بگیری... 

دلم رو زدم به دریا و گفتم ببین دانی من دوستت دارم. و می‌دونم اونجوری که با تو می‌تونم خوشحال و خوشبخت باشم کنار کس دیگه‌ای نمی‌تونم احساس خوشبختی کنم. اونقدری که تورو دوست دارم، آدم دیگه‌ای رو نمی‌تونم دوست داشته باشم... تو این مدت بهت وابسته شدم ولی نمیدونم روی تو چه حسابی باز کنم. میگفت تا کار نداشته باشه خانواده‌اش هم براش پا پیش نمی‌ذارن چون فلان کس تو فامیلشون با این شرایط ازدواج کرده و طلاق گرفته و حالا خانواده‌اش ترسیده شدن.

جفتمون از این وضعیتمون خسته‌ایم. از زندگی با آدمی که نمی‌تونم اندازه‌ی دانی دوستش داشته باشم می‌ترسم. از مشکلات ازدواج می‌ترسم. از تصمیمی که قراره یک عمر روی شونه‌هام سنگینی کنه می‌ترسم. از تک تک روزای آینده می‌ترسم و هربار که خواستگای میاد و به آینده فکر میکنم از زندگی بیزار میشم!