هر بار که احساس میکنم کسیو واقعا دوست دارم و بدون اون زندگی نمیتونه خوب و شاد و عالی باشه، به طرز بیرحمانه‌ای تلفن زنگ میخوره، مامان استکان‌های کمرباریکش رو از تو جعبه درمیاره و بابا با چند کیسه موز و میوه از راه میرسه و من باید بازم لباس قرمزه رو بپوشم و موهامو ببافم و حواسم باشه قوز نکنم! حنده دار اینجاس که با وجود وحشتم بخاطر از دست دادن دانی، بازم ته دلم میگم خدایا این یکی دیگه شرایطش خوب باشه لطفا.