روی خطِ دوست داشته شدن!
امید اَبروهامو دوست داشت، عاشقِ موهام بود... و اینهارو بارها و بارها بهم گفته بود، بیشتر وقتایی که تنها بودیم و زل میزد تو صورتم یا وقتایی که با موهام بازی میکرد و غر میزدم بهش...
هروقت مَست میکرد بهم پیام میداد قربون صدقهام میرفت، تو اوقات عادی هم میگفت، ولی اینجور وقتا فرق داشت... انگار کلماتش جوندار تر بود! به قول خودش مَستی و راستی!
یادمه یه بار وقتی مست بود بهم گفت عاشقِ وقتاییه که میشینم تو ماشین و موهامو تو آینه درست میکنم! دفعه بعد که اومد دنبالم، وقتی نشستم تو ماشین و ناخودآگاه دستم رفت سمت آینه، یاد حرف اون روزش افتادم... دلم یه جوری شد. زیر چشمی نگاهش کردم، حواسش به رانندگی بود. فهمیدم حرفش یادش نیست... چون وقتی موهامو درست میکردم یهو گفت:"عه! یه تارِ موی سفید داری!"
وحشتزده ب تار موی سفید و ضخیمی که توی آینه بهم دهنکجی میکرد، نگاه کردم! عجیب بود که تا اون روز ندیده بودمش...! وقتی اومدم خونه خواستم موی سفیدمو به مامان نشون بدم و بهش بگم: "ببین موهام سفید شده! شماها پیرم کردین!" ولی پیداش نکردم... بعد اون روز هم دیگه سر و کلهاش پیدا نشد!
یادمه دانی میگفت: "چشمات خیلی قشنگن!" یه روز که حصیر انداخته بودیم یه گوشهٔ پارک جنگلی و سرمو گذاشته بودم روی پاش، وسط حرف زدن یهو ساکت شد. سرمو آوردم بالا ببینم چی شده، بهم گفت:"چشماتو خیلی دوست دارم!" همچین بگی نگی ذوق کردم... بعد اون هروقت نگاهمون تو هم گره میخورد یاد حرفش میوفتادم و ته دلم غنج میرفت!
اینارو یادمه چون دیشب وقتی با چشمای سرخ از گریه توی آینه به خودم نگاه کردم، اون تار موی سفیدو دوباره دیدم! بعد یاد امید افتادم... یاد دانی... حس کردم دیگه نه چشمام قشنگن نه موهام! و حالا که دیگه نه امید هست نه دانی، دلم لک زده برای وقتایی که کسی چیزی از من رو دوست داشت!
اینکه یکی دوستت داشته باشه خیلی خوبه! زندگی رو قابل تحمل میکنه، حس میکنی مهمی... دوست داشتن همون کاری رو با آدما میکنه که خط کشیدن و هایلایت کردن با کلمات. وقتی میدونی یکی دوستت داره انگار هایلایت شدی! انگار با بقیه آدما فرق داری چون یکی زیرت خط کشیده! دیگه مثل بقیه معمولی نیستی، خاصی! چون یکی برای چشمات، موهات، لبخندت یا حتی حضورت ارزش قائله...
ولی بیانصافیه بگی دوستت دارم، طرفو هایلایت کنی و بعد ولش کنی بری... آدم یهو خالی میشه، مثل کتابایی که صفحههای اولشون با دقت زیر نکات مهم خط کشیدن و از یه صفحهای به بعد رها شدن!
و من... اون لحظه جلوی آینه، با چشمای قرمز و موهای سفید و صورتِ خیس از اشکم، فقط یه کلمهی معمولی بودم بودم مثل بقیه! یه کلمه تو حاشیه یا یه چیزی تو مایههای پاورقی که بعیده کسی بخونهاش چه برسه به اینکه زیرش خط بکشه! مثل کتاب خاک گرفتهای که صفحهی پنجم به بعدش خالیِ خالیه و حتی ورق هم نخورده!