شاه مهرهی سوخته
خلاصه بینمون یک رابطهی معقولانهی پاک با هدف ازدواج وجود داشت که متاسفانه دووم نیاورد.
باوجود اینکه وقتی بیشتر باهاش حرف زدم متوجه شدم توی بهم خوردن رابطمون و جدایی چند ماههای که داشتیم، من هم کم مقصر نبودم، بخصوص وقتی فهمیدم انگیزهاش از تمام کارهایی که کرده هموار کردن راه برای بهم رسیدنمون بوده... اما خب دیواری که فروریخته رو شاید دیگه نشه مثل قبل درست کرد! اگر هم بشه از منِ خستهی شکست خوردهی بیانگیزه، دیگه کاری برنمیاد...
تمام چیزی که میدونم اینه که دانی برنامههای جدیدی داره که شاید من توی اونها دیگه جایی نداشته باشم. مقاله، دکتری، مهاجرت و...
کاش برنمیگشت یا حداقل کاش همهچیز مثل قبل بود...
وقتی با حوصله موضوع مقالهاش رو توضیح میداد من در اوج بدبختی و عجز تمام فکرم این بود که آیا همگروهیش دختره یا پسر؟ و اگر دختره خوشگله یا زشت؟ و اگر خوشگله دانی دوستش داره یا نه؟ و اگر دوستش داره رابطشون صمیمیه یا نه و...
با وجود اینکه من قید دانی رو زدم، با وجود اینکه وقتی خاله ف با هیجان ازم میپرسه از دانی چه خبر؟ با بیحالی جواب میدم اون دیگه یک مهرهی سوختهاس، و با وجود اینکه اون دیوار فروریخته هنوز تعمیر نشده، باهمهی اینها حالا که فهمیدم همگروهیش دختره، دلم میخواد کل دانشکده رو به آتیش بکشم!