تولد با شمعهای خاموش
ولی چرا اینجوری شد؟ دانی مثل نسیم خنک بهاری پر از حسهای خوب بود! دانی اونقدر مهربون بوده و هست که شبا بدون شببخیر نمیخوابه. که از دوستت دارم گفتن خسته نمیشه، هیچ وقت از من ناراحت نمیشه و همیشه خودش رو مقصر میدونه! اولش فکر میکردم خوبیهاش دلم رو زده با خودم میگفتم بیچاره لیاقتِ آدمای مهربون رو هم نداری. لیاقتت همون پسرای مغرور و عصبیه که دو سوم احساساتشون دروغه! اما بعد فهمیدم سکوت دانی بیشتر از هر چیزی منو فراری میده. خیلی وقتا خواستم باهاش دردودل کنم. از غصههام براش گفتم. از گرفتاریهای کاریم، از مشکلات خانوادگیم، خستگیهام، آرزوهام و دانی نتونست آرومم کنه! حتی نتونست بهم امید بده. بجاش یا سکوت کرد و گفت نمیخوام چیزی بگم که بیشتر از این ناراحت بشی، و یا بیشتر ناامیدم کرد... بارها با خودم فکر کردم با وجود همهی اینها چون میدونم منو از صمیم قلبش دوست داره حاضرم باهاش ازدواج کنم. اما اون میگفت: _باور کن از خدامه زودتر بهت برسم ولی کار ندارم. وضعیت سربازیم مشخص نیست. مطمئنم خانوادهات قبول نمیکنن._ حتی یه بار برای ینکه به خودم ثابت کنم میتونم به یک عشق پایبند بمونم، بهش گفتم: مهم نیست رضایت خانوادهام با من! اما گفت خانوادهی خودش راضی نمیشن برای کسی که نه کار داره نه اوضاعش مشخصه پا پیش بذارن و برن خواستگاری! بیراه هم نمیگفت. حتی اگه اونا بیان با تمام علاقهای که به دانی دارم محاله خودم حاضر بشم با کسی که نمیتونه هنوز یه زندگی رو اداره کنه، فقط و فقط به پشتوانهی عشقی که معلوم نیست چند روز دووم بیاره، ازدواج کنم!
هربار بهم میگه دعا کن دانشگاه اونجا قبول شم و بیام پیشت دلم بهم میپیچه... یاد وقتایی میوفتم که باهم بودیم و همش زل میزد بهم. میگفت میخوام چهرهات یادم بمونه! میخوام سیر نگاهت کنم چون دلم تنگ میشه... اما نگاهش منو اذیت میکرد. همش سعی میکردم حرف بزنم و وادارش کنم حرف بزنه تا از اون وضع خلاص شم و کمحرفیهای اون حوصلهام رو سرمیبرد! اون سه روز برای اینکه بفهمم متاسفانه دانی اونقدر که من میخواستم زرنگ و کاری و قوی نیست، کافی بود.
آخرین بار که باهاش تلفنی صحبت کردم دوباره گفت دعا کن اونجا قبول شم و بیام پیش تو! سعی کردم غیر مستقیم بهش بفهمونم که اگه منو میخواد بهتره زودتر با خانوادهاش پا پیش بذاره! این سومین بار بود که غرورم رو زیرپا میذاشتم و این موضوع رو پیش میکشیدم. گفتم: دانی اوضاع من خوب نیست. مامان بابا واسه ازدواج بهم گیر میدن. همش میگن دیرشده چرا رد میکنی الکی خواستگاراتو! حساس شدن و شک کردن. بهتر نیست بجای اینکه بیای اینجا و درگیر خوابگاه و اینجور چیزا بشی، بمونی همونجا و یه کاری پیدا کنی و زودتر تکلیفمون معلوم شه؟ حداقل انتظارم این بود که همون بهونههای قبل رو بیاره یا بهم امید بده که زودتر به فکر یه کار درست و حسابی میوفته! اما سکوت کرد و بعد بحث رو عوض کرد. از اون روز به بعد ترکهای رابطمون بیشتر از هروقت دیگهای به چشمم اومد! و دانی تبدیل شد به لیوان پر ترکی که دیگه دلم نمیخواست ازش استفاده کنم.
برخلاف هانی که همیشه میگه زندگی و شوهرت باید تو مشتت باشن و زن رئیس باشه، من دلم میخواد به مرد زندگیم تکیه کنم و هیچ حال ندارم زندگی رو که مثل ماهی لیز و لغزندهاس، توی مشتم بگیرم! برای من هیچ چیز بدتر از زندگی با مرد وابسته و ساده و بیعرضه نیست! و بدتر از اون زندگی با کسیه که نمیشه باهاش از غصههات حرف بزنی...
امشب تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه دانی رو امتحان کنم! اگر این بار هم در جواب درد و دلهام حرفی برای گفتن نداشته باشه یا نتونه راضیم کنه، ترکها تبدیل به شکستگیهای غیرقابل ترمیم میشه.