زندگی گر هزار باره بود... بار دیگر تو ... بار دیگر تو
وقتی از پلههای دانشکدهشون با یه لیوان شربت تو دستش میومد پایین، همهی اون 24 ساعت بیخوابی و خستگی مفرط از 9 ساعت نشستن تو قطار و هفتهی اعصاب خوردکنی که گذشت، یهو دود شد رفت هوا. با خودم گفتم خودشهها...همون دانی نازی که آرزو داشتی ببینیش! ذوق مرگ بودم و بینهایت استرسی! اونقدر که از شدت لرزش دستم، نزدیک بود لیوان شربت خالی شه رو برگههایی که بخاطر گرفتنش کیلومترها راه اومده بودم.
چقدر از اینکه کنارم بود احساس خوبی داشتم! اما با این وجود دروغ نیست اگر بگم یک بار هم نتونستم دقیق و بیاسترس به چشماش نگاه کنم.
به هرحال صبح تا ظهر دوشنبه، من رویایی ترین نصف روز عمرم رو کنار دوست داشتنی ترین آدم دنیا پشت سر گذاشتم!
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶ ساعت 22:55 توسط ف.دال
|