این ترس‌های ریز و درشتی که دامنمان را ول نمیکنند، این "خودم‌های" واقعی که هرصبح توی تخت‌هایمان جا می‌مانند...آن حرف‌ها که نگوییم بهتر است، آن اشک‌های مخفی که نباید ببیند... دلتنگی‌هایی که شب‌ها روی دوشمان می‌نشینند یا دردهایی که نباید کسی بفهمد، فریادهایی که توی بالشت خفه شدند و غصه‌هایی که توی کمد قایم کردیم، خواب‌هایی که برای هیچکس تعریف نشد و آرزوهایی که یواشکی از دلمان گذشت... این‌ها را اگر از ما بگیرند جز یک نقاب پوسیده و تن زخمیِ یک مترسک، مگر چیز دیگری هم می‌ماند؟