مرگ در آرزوی مرگ
ایستاده بود بالای بلندترین ارتفاع دنیا! بلندترین نقطه. جایی که هیچکس برای خودکشی انتخابش نمیکرد، جایی که هیچکس جرئت نمیکرد از آنجا به پایین نگاه کند! سیگاری نبود، اما این بار عمیق و عصبی به سیگار برگی که از دستهای بیجان آخرین قربانی بیرون کشیده بود پُـک میزد!
بینهایت خسته بود... از نگاههای ملتمسانه. از تکرار جملهی بیرحم و همیشگی: "وقت رفتن است!" از صدای آخرین نفسها، از تحمل پیوستهی کبودی چهرهی زنها، مردها، کودکها و حیوانها... خسته بود از لمس تنهای بیجان یخ زده، از صدای ضجهی بازماندهها و زل زدن به مردمکهای بیحرکت تک تک قربانیها...
چقدر باید جان میگرفت؟ چقدر باید نوزاد از بغل مادر بیرون میکشید؟ چقدر باید جان شیرین مادرها و پدرهای کودکان بیچاره را میگرفت؟ چقدر باید برای روشهای مختلف جان دادن نقشه میکشید؟ چقدر باید با سنگدلی بالای سر هر فرد میایستاد و تقلا و تلاشش را برای چند دقیقه بیشتر زنده ماندن تماشا میکرد؟
و مرگِ بیچاره کلافه بود... از دیدن چهرهی خونسرد و چشمهای بیرنگ خودش در آینهها و شیشههای شهر بیزار بود...
مرگِ بیچاره از زنده بودنش خسته بود...
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶ ساعت 0:38 توسط ف.دال
|