مَـن شبیهِ یک خاطره ی از یاد رَفته اَم

شبیهِ عکسی سیآهُ سفید

که در آخرین صـَفحه ی یک آلبومِ رَنگ و رو رفته 

تَـهِ اَنباریِ مادربزرگی پیـر 

گیر افتاده باشَد !

تــَلخ و دلسرد

مثلِ قهوه ای بدون شکر که یَخ کرده و از دَهن افتاده 

و داد میزنند : « عـَوَضَـش کُـنید ! »

و نآ اُمید و بی هدف

مثلِ رودخآنه ای که با هزآر آرزو

پشتِ سدّی به بُن بست رسیده !

 و با تمامِ این ها

هنوز زنده اَم 

و نمیدآنم چرا مَرگ را

وقتی به خانه ام دعوت میکنم

هر بار بهآنه می آورد .

ف.دال