شرحِ حالِ من در چَند خـَط
مَـن شبیهِ یک خاطره ی از یاد رَفته اَم
شبیهِ عکسی سیآهُ سفید
که در آخرین صـَفحه ی یک آلبومِ رَنگ و رو رفته
تَـهِ اَنباریِ مادربزرگی پیـر
گیر افتاده باشَد !
تــَلخ و دلسرد
مثلِ قهوه ای بدون شکر که یَخ کرده و از دَهن افتاده
و داد میزنند : « عـَوَضَـش کُـنید ! »
و نآ اُمید و بی هدف
مثلِ رودخآنه ای که با هزآر آرزو
پشتِ سدّی به بُن بست رسیده !
و با تمامِ این ها
هنوز زنده اَم
و نمیدآنم چرا مَرگ را
وقتی به خانه ام دعوت میکنم
هر بار بهآنه می آورد .
ف.دال
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴ ساعت 23:37 توسط ف.دال
|