عزیز جان بیا شطرنج بازی کنیم. نه که فکر کنی شطرنج دوست دارما... اما ژست صورت تورا وقتی برای انتخاب بعدی فکر میکنی دوست دارم. اصلا شما که این سربازها و شاه و وزیر را جابجا میکنی روی مربع‌های سفید و سیاه دل ما تکان می‌خورد. اصلا همه‌ی آن مهره‌های سیاهی که به دست شما واژگون می‌شوند و از بازی خط می‌خورند، فدای یک تار موی سیاهتان. عزیز جان همه‌ی این مربع‌های سفید برای شما و همه‌ی سیاه‌های عالم برای من...

بیا شطرنج بازی کنیم گرچه بین خودمان بماند شطرنج بازی احمق‌هاست! کدام آدم عاقلی بازی‌‌های غیرواقعی را دوست دارد؟ کیش و مات این زندگی شده‌ای تا به حال؟ چند بار؟ سه بار؟ ده بار؟ چهل بار؟ بازی تمام شد؟ مهره‌های سوخته پرت شدند بیرون دنیا؟ نه... زندگی ادامه پیدا کرد و مهره‌های سوخته‌ای که رفته بودند برگشتند و باز مات شدیم و کیش شدیم و باز زندگی خیال تمام شدن نداشت... میبینی؟ شطرنج بازی احمق‌هاست... وگرنه با یک کیش و مات که نباید بازی تمام میشد... وگرنه مهره‌ها که نباید برای همیشه میرفتند... وگرنه برد و باخت که همیشگی نبود...