مغزی که نــَـم کشیده !

بگوید برویم پیاده روی .
بعد دست در دستِ هم خیابان ها و کوچه ها را متر کنیم...
بدویم ... باران ببارد ...
ولی نم نم ! نه آنقدر که این سینوزیتِ لعنتی باز خودی نشان بدهد.
وسطِ یک کافه ی شلوغ میزِ دو نفره ای پیدا کنیم. او روبروی من باشد...
حالا گل رز سرخ و شمع هم نبود مهم نیست .
گارسون بگوید : « چی میل دارید؟ »
بعد من همه ی شکلاتی های منو را سفارش بدهم!
بیخیالِ صورتحساب ...
برویم پارک . شهر بازی ! هیجان های چند دقیقه ای.
کنار یک دریا آتشی باشد و او گیتار بزند . یا ترانه بخواند
گیجِ صدایش باشم و خوابم ببرد ...
ناگهان مادر داد بزند : « بیدار شو دخترجان ظهر شد! »
ف.دال
+ گشتم نبود ، نگرد نیست !
+ عاشق شدنای الانم همش شده خاله بازی و گرگم به هوا
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵ ساعت 22:34 توسط ف.دال
|