شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد

 

بعضی وقتا خودمم خودمو نمیشناسم ... میشم یه هیولا ...

داد میزنم ....! بلند ...!

بدون توجه به اینکه اینجا دیگه ویلایی نیست و آپارتمانه و یه وجب بالاتر و یه وجب اونور تر آدم نشسته و آرومم که حرف بزنی، میشنوه...

با مامان بد حرف میزنم ...

چشم دیدنِ برادر کوچیکه رو ندارم و بی ملاحظه میزنمش ...

و دقیقا یک ثانیه بعد از هر کدوم از این کارا به خودم فحش میدم و عذاب وجدان میگیرم و...

واقعا من کی اَم ؟

اونجوری که دوستا و بقیه میگن یه آدمِ مهربون ملاحظه کار ؟

اینجوری که مامان بابا فکر میکنن یه آدمِ بی اعصابِ تنبل ؟

یا اینجوری که خودم میبینم ...

یه آدمِ مجهولِ نامشخص که اصلا معلوم نیس تو هر وضعیتی چه واکنشی نشون بده !

هیچ چیز بدتر از این نیست که برای خودتم غریبه باشی 

این روزا خیلی با خودم مدارا میکنم ؛ خودمو تحمل میکنم .

رفتارای دیشبم که کلا آبروریزی بود .

این سینوزیتم که مارو ول نمیکنه :(

مغزی که نــَـم کشیده !

 

بگوید برویم پیاده روی .

بعد دست در دستِ هم خیابان ها و کوچه ها را متر کنیم...

بدویم ... باران ببارد ...

ولی نم نم ! نه آنقدر که این سینوزیتِ لعنتی باز خودی نشان بدهد.

وسطِ یک کافه ی شلوغ میزِ دو نفره ای پیدا کنیم. او روبروی من باشد...

حالا گل رز سرخ و شمع هم نبود مهم نیست .

گارسون بگوید : « چی میل دارید؟ »

بعد من همه ی شکلاتی های منو را سفارش بدهم!

بیخیالِ صورتحساب ...

برویم پارک . شهر بازی ! هیجان های چند دقیقه ای.

کنار یک دریا آتشی باشد و او گیتار بزند . یا ترانه بخواند

گیجِ صدایش باشم و خوابم ببرد ...

ناگهان مادر داد بزند : « بیدار شو دخترجان ظهر شد! »

ف.دال

 

 

+ گشتم نبود ، نگرد نیست !

+ عاشق شدنای الانم همش شده خاله بازی و گرگم به هوا